گفتنی های امیر فرشاد ابراهیمی از دوران بازداشتش

براي چند روزي جهت تحقيقات فعلاً بازداشت هستيد ! اين تنها جملاتي بود كه قاضي "محمود علیپوریان " گفت و مرا با يك آمبولانس تويوتاي سپاه روانه بازداشتگاه كرد البته بعد از اينكه فيلمي كه مي گفت براي «حاج آقا» است از من گرفتند و من دفاعي اجمالي از اتهاماتم كردم و اينكه سالم هستم و «آزادانه» اين مطالب را مي گويم قاضي روي اين «آزادانه» سفارش اكيدي داشت كه حتماً بايد بگويم . نزديكيهاي خيابان سعدي كه رسيديم يك چشم بند هم بروي چشمم بستند تا با دست بندم ست بشود ! فردي كه بغل دستم توي آمبولانس نشسته بود گفت: حواست جمع باشد اسمت از اين به بعد در بازداشتگاه «محمد بروجردي فرزند عباس» است اين براي حفظ جان خودت است راجع به جرم و اتهامت هم به كسي اگر به غير از بازجوهايت سئوال كردند چيزي نگو بگو از خدمت فرار كرده ام فهميدي؟ بعدها علت اين بازيها را فهميدم من درزنداني غيرقانوني بودم كه خارج از نظارت سازمان زندانها و براي اطلاعات سپاه بوده و در ثاني نمي خواستند كسي از وجود من در اين بازداشتگاه مطلع باشد چرا كه غالــب بچه هاي سپاه و يا حــداقل معاونت اطلاعات سپاه مرا مي شناختند حالا يا از ترس «عوامل خودسر» بوده كه مباداكاري بكنند و يا اينكه نكند از اينكه دبير سياسي شوراي مركزي حزب الله بخاطر گفتن واضحات و بديهيات كارش به اينجا كشيده شده شايد در روحيه شان تاثير بگذارد چرا كه درست است كه مطالبي را كه من گفتم براي خيلي ها تازه باشد و حتا فكرش راهم نمي كردند اما براي خودي ها مسئله تازه اي نبود و ديگر مدتهاست كه اينها برايشان عادي شده است .

بعد از مدتي آمبولانس ايستاد در حاليكه چشم بند بر چشمم بود و نگهبان روزنامه لوله شده اي داده بود دستم و مرا بسوي خود ميكشيد (قبلا شنيده بودم مجاهدين خلق را اينطورمي بردند چرا كه به قرائت دادگاه انقلاب نجس هستند اما مطمئن بودم كه بخاطر تضعيف روحيه با من اينكار را مي كنند شايد هم نجس باشم و خودم خبر دار نباشم ؟) وارد سالني شديم هر چه كه داشتم پول,ساعت, انگشتر و…همه را گرفتند ,يكنفر داد زد گوني را بياوريد ترس برم داشت ,يعني مي خواهند مرا توي گوني بياندازند؟ صداي پائي آمد و يك گوني را انداخت پيش پايم و گفت:هرچه داري بريز اين تو لباسهايت را هم عوض كن ,كمي صبر كردم فرياد زد كه چرا معطلي؟ فهميدم كه خجالت و حجب و حيا اينجا معنا ندارد هر طوري بود لباسهايم را عوض كردم و يكدست پيراهن و شلواري كه هم كهنه بود و هم سه چهار سايز بزرگتر پوشيــدم لـباســهائي بـود طـوسي رنگ و دوباره با همان وضع قبلي روزنامه لوله شده …مرا حركت دادند و وارد سلول شماره 43 شدم تا صبح همانجوري چمباتمه زده گوشه اي نشسته بودم و فقط فكر مي كردم به گذشته و آينده محتومي كه درانتظارم هست صبح شده بود و صداي مارش نظامي و رژه مي آمد, دوشنبه بود مطمئن شدم كه هرجا هستم براي سپاه است دوشنبه ها در پادگانهاي سپاه مراسم صبحگاه مشترك است ,بعدها فهميدم حدسم درست بوده ,بازداشتگاه 59 سپاه پادگان وليعصر (عشرت آباد) بودم. طرفهاي ظهر درسلول غژي كردوباز شد دوباره چشم بند وروزنامه…با همان آمبولانس به دادگاه برگشتيم وازآنجا هم با خودروئي كه آدرس منزلمان را خوب بلد بود راه افتاديم به سمت خانه اما نه براي ديد وبازديد كه انگار گمشده اي داشتند دوازده سيزده مامور به تفتيش خانه پرداختند ماموران وظيفه شناس هر كدام سهمي از خانه نود متري راانتخاب كردند وخوب ميكاويدند اماچيزي جز مشتي ورق پاره وكتاب نيافتند ومن فقط نگاه مي كردم به چهره غمزده پدرم كه چون كوه دماوند ايستاده بود ودر برابر اين زيروروكردن ميهمانان ناخوانده حرفي نداشت .به مادرم كه چون ابر بهاري فقط مي گريست وخواهر وبرادر كوچكم كه همچون كبوتران ياكريم در گوشه اي مچاله شده بودند ورنگ بررخسار نداشتندومن فقط نگاه مي كـردم وهيچ ومــاموران هــم در طلب گمشده خويش بودند كه گاه در آلبوم خانوادگي به جستجويش بودند وگاه در كمد لباسها. وبعدهم همه خسته براه افتاديم مادرم درست مثل همان وقتي كه به جبهه مي رفتم ,درست مثل وقتي كه به لبنان وبوسني ميرفتم به بدرقه ام آمد اززير قرآن ردم كرد و يك كلام بيشتر نگفت «خودت با ش حق وحقيقت»! ودست آخر از پشت شيشه هاي دودي ماشين ديدم كه پياله اي آب به پشت سرم ريخت ومن فقط نگاه مي كردم ودر خود مي شكستم كه مادر اين رفتن از آن رفتنها نيست ودر دلم حرفها مي زدم با او كه مطلع تمامي اش اين بود كه دوستت دارم مرا ببخش كه ترا پيش نامردان خوار نمودم ببخش كه صندوقچه ات را كه هيچ كس جرات دست زدن به آنرا نداشت به يادگار كودكي وجواني ات به صندوقچه اسرارت بي احترامي شد واينچنين پخش اتاق شد پدر ببخش كه حريم خانه ات دست خوش تجاوز چكمه پوشان شد ببخش كه اينچنين غرور مردانگي ات را لگد مال كردند در پيش چشم اهل خانه . از سرازيري معروف اوين گذشتيم و وارد زندان اوين شديم با لباسي كه پراز نقش و نگار ترازوهاي عدالت بود عكسي انداختم نه به يادگار كه براي الصاق بروي كارتي كه مرا زنداني شماره 7912980 مي خواند و شدم زنداني ويژه (بخوانيد سياسي) با اتهام نشر اكاذيب به قصد تشويش اذهان عمومي . ودر دل با خود مي گفتم براستي جرم من نشر اكاذيب بوده؟ براستي من باعث مشوش شدن اذهان عمومي شده ام؟ وبراستي اين عــموم كه هستند؟ كه هستند كه از گفتن حقيقت وحرف حق مشــوش شـده اند؟ومگر كسي از حرف حق مي شورد؟

براستي كه حرف حق تلخ است… يك شبي در بند انفرادي240 بودم و فردا آقائي "تهراني" نام با لهجه غليظ اصفهاني! آمد سراغم وبا تويوتاي هايسي مرا به زندان توحيد برد يكدست لباس راحتي قهوه اي رنگ يك بشقاب استيل و يك پارچ آب و ليوان پلاستيكي هزار بار مصرف ! و يك قاشق اينها تمام وسائل زندگي نا معلومي است كه توحيد به ميهمانانش مي دهد به غير از لباسهاي طوسي و قهوه اي رنگ بدون نقش ترازوي عدالت اولين چيزي كه زندان توحيد را لو مي دهد صداي زنگ بانك سپه ميدان توپخانه است . از فردايش6/3/79بازجوئي هايم شروع شد ديگر كارم شده بود همين سلول انفرادي و شبها بازجوئي «علیرضا صداقت و احمدي » دو بشري كه بازجوهايم بودند .

هي بر سر كاغذهائي كه بالايش نوشته شده بود «النجاه في الصدق »برايم سر مشق مي نوشتند و منهم درست مثل يك شاگرد زرنگ درسخوان قلم ميزدم اما نه آدمي را آدميت لازم است نه ادب مرد به ز دولت اوست نه نيست بر لوح دلم جز, الف قامت يار … كه آن روز كي بود و آنجا كجا بود كه بعد از فيلم برداري با شيرين چه خورديد با چــه مــاشيني آمــديد و با چه رفتيد … و من رفته رفته به اين زندگي انفرادي عادت ميكردم اما سلول انفرادي فقط اسمش انفــرادي است نميــدانم چه حكمتي در اين اتاق يك در سه متري نهفته است كه دنيايي درش جــا ميگيرد كه يكـبار ميبردتت وسط شلوغي هاي تهران مي اندازدت يكبار ميبردتت به كودكي و بار ديگر خاطرات جنگلهاي گيلان را برايت زنده ميكند و در آخر تو به قول زندانيها مي بري اما اين بريدن نه به معناي تسليم شدن در برابر بازجوست كه تو را رها ميكند و چون پر كاهي سبك ميشوي و گريه وگريه و شايد به اندازه تمام عمرت گريه ميكني و هي سبك ميشوي و كسي هم نيست كه مزاحم خلوتت بشود آزاد آزاد هستي درست مثل وقتي كه مادر بزرگ عزيزم « مرحمت » مرده بود و من گريه ميكردم و همه ميگفتند : كاريش نداشته باشيد بگذاريد گريه كند سبك شود درست مثل آنروزها گريه ميكردم اما نه براي مادر بزرگم نه براي وضعيتي كه گرفتارش شده بودم نه براي مادرم كه مظلومانه آب پشت سرم مي ريخت و نه براي خودم فقط گريه ميكردم آنقدر كه به هين هين مي افتادم و از فرط گريه سكسكه ام ميگرفت و چقدر با صفا بود آن حال و چه حال عجيبي بود مرا ميبرد به آسمان هفتم شايد هم بالاتر نمي دانم آنقدر كه سرم ميخورد به سقف دنيا و اينچنين بود كه من هنوز باور ندارم آن اتاق يك در سه متري كوچك است و تنگ وتاريك نـع! ســلول انفرادي بهترين جاي دنياست بهترين جائي كه دچار بي وزني ميشوي آدم در آن تاريكي تنها به غير از دو پتوي رنگ رو رفته كه بر زمين سرد سيماني افتاده هيچ چيز ندارد هيچ چيز حتي اختيار خودش را و يك كاسه توالت استيل ساخت فرنگ و شير آبي كه مدام چكه ميكند و با موسيقي اش هي پتك ميكوبد بر مغزت . تو تاريكي دراز ميكشيدم و آواز آشناي اي ايران اي مرز پر گهر با فردي كه هر روز صبح با صداي خفيفي آهنگش را با سوت مينواخت زمزمه مي كردم(بعد از آزادي فهميدم كه آن شخص مهندس حشمت الله طبرزدي بوده است .) اين وضع هشت ماه طول كشيد در اين مدت 240 روز تا چه حد به مرز ديوانگي و جنون رسيده بودم خدا ميداند ياد فيلم پاپيون افتادم من فيلم پاپيون را هيچوقت نديده بودم يعني نخواستم ببينم فقط شنيده بودم راجع به چيست سينما خوانده ام كارگرداني هميشه از همان سالهاي اول دانشگاه علاقه داشتم راجع به يك زنداني فيلم بسازم براي همين بودم كه نمي خواستم فيلم پاپيون را ببينم تا مبادا ازش تاثير بگيرم اما دراين جا در اين سلول انفرادي آرزو ميكردم اي كاش ديده بودمش شايد چيزي ازش ياد ميگرفتم . در باز شد نگهبان پير كه «دائي »مي خواندنش آمد و گفت : بازجوئي داري چشم بند بزن و بيا بيرون دوباره آغاز مكافات بود باز دوباره پنج شش ساعت جهنمي آغاز شده بود بايد دوباره پنج شش ساعت سرمشق و جواب كلنجار رفتن و بحث و جدل الكي بي آنكه به اصل ماجرا يعني حرفهايم در آن نوار بپردازند , بازجوئي هايم هميشه يك روال داشت اول همان سرمشق و جواب بعد تطميع و قول آزادي و بعدش هم تهديد و ارعاب و فحاشي دست آخر هم چند دست چك و لگد و كتك , هميشه همينجوري بود ! بعد هم بر مي گشتم تو اتاق تنهائي هايم سلول انفرادي در بسته مي شد و چشم بند را بر مي داشتم و نگاهي به دور وبر سلول خودم بود ؟

آري فقط پتوهايم را بهم ريخته بودند نمي دانم در اينجا هم دنبال دنبال چه بودند چيزي را گم كرده بودند يا براي بهم ريختن اعصاب و خلوت تنهائي هايم درغياب من در بازجوئي سلول را زير وبالا ميكردند ديگر برايم عادي شده بود پتوها را مرتب ميكردم و دراز ميكشيدم و فقط من بودم و من و درد بود ودرد بعضي وقتها خود بازجو به جاي دائي مرا تا دم سلول مي آورد و در آخرمي پرسيد مشكلي نداري ؟ وبي آنكه منتظر جوابي باشد مي رفت . براي اين دنيا متاسفم براي تمام اين دنياي بيمار، درونم چنان از تنفر شديد لبريز شده بود كه مضاعف شده بود بر درد كليه هايم , تمام بدنم مي لرزيد نه از ترس نه از سرما كه از شدت تنفر . همه آن فكرها باز به سراغم مي آمد خانه مادر پدر دانشگاه ودرس رشته حقوق راستي حقــوق ! چه خنده داراست و احمقانه اين حقوق . حقوقي كه فقط لاي كتابهاست و دانشكده حقوق و باز همه وهمه از ذهنم تهي ميشد مگر تنفر اين تنفر شامل حال اين زندانبان پير « دائي » و يا آن بازجو با آن كابلي كه در دست داشت وميگفت : متهم عاقل كن است ويا آن قاضي با خنده هاي بي ربط احمقانه اش و يا اين ترازوي هميشه ميزان عدالت نمي شود . تنفر از خاطره هايم تنفر از اين يك دهه اي كــه بـه بـطالـت در ميان مدعياني حزب الله گذرانيده ام ميشود .

به دور وبرم نگاه ميكنم هيچ چيزي نيست كه در اين مدت تغير كرده باشد هيچ چيزي حركتي ندارد جز دريچه كوچكي در پايين در كه در شبانه روز سه بار باز ميشود و غذايي و تكه ناني خشك را دستي به داخل مي گذارد و بي كلامي ميرود اشتهايي نيست اما هميشه خودم را وادار مي كردم تا ذره آخرش را بخورم در وضعيتي بودم كه فكر ميكنم هر انسان ديگري را از پا در مياورد و دچار ياس و نااميدي كامل مي كرد . نه حامي , نه كمكي و نه اميد به عدالتي اما اهورائي نيرو بخش در نهادم دلداري ام مي داد به اميد فردا , فردائي كه خواهد آمد خواهد آمد و به اين وضعيت خاتمه خواهد داد , خونم مي جوشيد و جوششي مملو از اراده و خرسندي و همين برايم بس بود ! خاطره ها و گــذشــته هــايم مانند عكسهائي متحرك از مقابل چشمانم مي گذاشتند حتا خاطره هاي از كساني كه هيچ كاه نه ديده بودمشان , خاطره هائي دور كه هميشه قصه هاي مادربزرگم بود , از درگيري پدر بزرگم با خانهاي ظالم از محاصره ده توسط قزاقهاي چكمه پوش … عكسها و خاطره ها مدام مي چرخند در ذهنم مي رقصند , پدرم سركار نمي رود مي گويد همه نيروي هوائي اعتصاب كرده اند , ديروز با گارد در گير شده بوديم , دوشان تپه بود و آتش و خون مي چرخد . نيمي از قهرمانان خاطراتم الان ارواحي شده اند و به تاريخ پيوسته اند , اينطـرفتر در حاليكه سنم سيزده سال بيشترنيست،خوشحالم كه عضو بسيج محل شـده ام , لباس خاكي رنگ رزمنده ها را پوشيده ام و سربندي سرخ بر پيشاني ام , اتوبوسي با شيشه هائي گل خورده . گردان كميل , لشكر 27 حضرت رسول (ص) مرتضي خانجاني , محمد زندي , جواد موحدي , مسعود باقرزاده همه شهيد شده اند . پادگان دو كوهه , دو كوهه محبوب , مي چرخد ساختمانهاي پنج طبقه كه هر كدام اسمي داشت حبيب , مقداد , كميل , تخريب , عمار , زمين صبحگاه , رزم شبانه , مناجات اميرالمومنين , حركت قطار از مقابل پادگان تهران , مرخصي شهري به دزفول , عكس يادگاري كنار پل خرمشهر , رفتن قاسم دهقان روي مين , تكه پاره شدن مرتضي آويني …. همگي به تاريخ پيوسته اند , اما همه شان بخشي از من بودند و هستند و سازش ناپذير , زير لب مي گويم : من به شما خيانت نخواهم كرد و اوليــن قـدم باز يافتن روحيه و نيروي جسمي ام هست . سلول كوچك است اما روزانه يكساعت در اين فضاي كوچك قدم مي زدم و بعد مسائل و معادلات رياضي را براي خودم طرح و حل مي كردم .

شعر مي خواندم و قطعه هاي ادبي را كه زماني جزئي از زندگي ام بودند و با اشتياق وصف ناپذير به « سوره نوجوانان » براي چاپ مي سپردمشان , باز تك تك آنها را با خودم مرور مي كردم نمي دانستم در اين سلول چند زنداني براي هميشه خرد و نابود و يا بقول اينها « حذف » شده اند , اين برايم عذاب آور بود . ديوار نوشته ها و چوب خطهاي بروي سلول نشان از رفت و آمدها ي زياد مي داد انگار حكم است كه هركه آمده بايد چيزي بر روي ديوار مي نوشتند ، يكي از نامردي و خيانت رفيقش ناليده ديگري در غم و فراق يگانه فرزنــدش ناليــده يكي ازمعرفت نوشته و شعري : معرفت در گراني است به هر كس ندهند پر طاووس قشنگ است به كركس ندهند يكي فقط و فقط نوشته مادر و آن يكي خدايا غلط كردم ديگر بس است و منهم در خودم احساس وظيفه اي كردم كه حتماً بايد چيزي بنويسم پس تسليم شدم و با گوشه قاشق به كندن اين شعر بروي ديوار پرداختم كه :چرا هميشه غمينم نگاه بايد داشتچه كرده ام كه چنينم نگاه بايد داشت اگر نه لايق لطفم , براي جور خوشممگر نه , بهر همينم نگاه بايد داشت .نمي دانم اين شعر را از كه شنيده بودم ولي احساس كردم بهترين چيزي است كه بايد نوشت . در باز شد و دائي آمد و گفت : چشم بند بزن بازجوئي داري ظاهراً اين آخرين باز جوئي ام بود چون در آخر نوشته اي از من گرفتند كه از روند بازجوئي ام راضي بودام و هيچگونه فشار و اذيتي در كار نبوده , پشتم هنوز از درد كابلهاي ديشب درد ميكرد , بازجو گفت : امضا كن , نگاهش كردم گفت: براي خودت است اينطوري بهتره مگر نه ؟ دوباره تنفر درونم موجي زد و گفتم : آره بهتره وامضا كردم و زير لب گفتم همه اينها را مي توانم ببخشم ولي هرگز فراموش نخواهم كرد . دادگاهم به سرعت و بطور غير علني بدون هيات منصفه و حضور وكيل بطور مسخره آميزي شروع و تمام شد و محكومم كرد به نشر اكاذيب و تشويش اذهان عمومي . بدون اينكه اين « اكاذيب » بررسي شود و يكباره بپرسند چه بوده ! البته بيش از اين هم از اين خرابه هفتاد ساله بقول خودشان انتظاري بيش نداشتم و يكماه ديگر هم جهت اطمينان بيشتر در سلول انفرادي نگهم داشتند تا اينكه يكروز صبح در حاليكه ديگر چوب خطهاي روي سلول تعدادشان به 545 رسيده بود يكنفر آمد و گفت : آماده شو قراره سلولت عوض شود نگاهي به دور وبرم انداختم طوري كه انگار در وديوار مي شنوند گفتم : خداحافظ هشتت ماه خـلوت وتنـهائـي ام , خـداحافظ اي محرم اسرارم . خداحافظ اي صبورترين ديوارها , خداحافظ اي سلول 57 اي بزرگترين اتاق دنيا … . به همراه ماموري راه افتادم بسمت بند 269 اوين كه آموزشگاه مي خوانندش ديگر از چشم بند خبري نبود و اين بعد از هشت ماه يعني بهترين حالت انسان بودن . مسئول بند كه قورچيان نام داشت مردي بود حدود 35 الي 40 ساله مي گفت : خوش آمدي آقاي نوارسازان ! مي دانستم دارد متلك مي گويد بروي خودم نياوردم و فقط به دنياي كاغذي اش خنديدم نگاهي كرد و ادامه داد : سعي كن راحت باشي , همه چيز را ساده بگير , هر وقت كاري داشتي به نگهبانها بگو بياورندت پيش من ومنرابردند سالن 5 اتاق 99 اينرا بروي كاغذي نوشـــت و بــدست مامــور دادراه افتاديم از راه پله اي گذشتيم چهره هاي متفاوت نگاهم مي كردند حالت چهره ها از بي تفاوتي تا عصبانيت متغير بود احساس مي كردم در اقيانوسي غريب و در كابوسي دهشتناك و بي انتها گام گذاشته ام فريادهاي دروني ام كم كم بصورت بغضي آشكار در آمده بود نگهبان در سالن را باز كرد و گفت برو اتاق 99 . من در خانه جديدم بودم !. اتاقها يا سلولهاي عمومي زندان براي اسكان ده نفر ساخته شده است اما حالا در هر سلول از 20 الي 30 نفر زندگي مي كنند در همه بندهاوضع همينطور است هـزاران زنـداني اعـم از سياسي و مواد مخدر ومالي و… در همين اوين بسر مي برند و همه شان بجاي تربيت و تنبه ( چيزي كه هميشه مسئولان زندان مي گويند ) به غير از تقويت تنفر و كشيدن نقشه هاي انتقام كار ديگري نمي كنند سيستمي احمقانه و بيرحم است اين زندان و كاري هم از دست كسي ساخته نيست . نظام چرا ندارد ! بند 269 , سالن 5 اتاق 99 ديگر براي آينده و تا وقت آزادي خانه من است عجب آدرس سرراستي اما براي كه ؟ اين آدرس از آن آدرسها نيست كه به دوستان و آشنايان بدهي كه مثلاً امشب تشريف بياوريد , اين آدرس از آنها هست كه اگر آمدي ديگر رفتنت با خودت نيست اينقدر بايد بماني كه صاحبخانه دلزده بشود و خسته بشود و بفرستدت بيرون تا يكنفر ديگر بيايد درست مثل من تا ديروز محمد قوچاني اينجا بوده صبح رفته درست ســرجايش من آمدم وبعد من هم نمي دانم قرعه فال به نام كي بيفتد وارد اتاق شدم , سلام منرا اينجا فرستاده اند هم سلولي هاي جديدم به من زل زده اند , زنداني جديد با لباس زندان و ساكي در دست در ذهنشان مي گذرد جرمش چيست ؟ همنشين خوبي است ؟ چقدر حرف جديد دارد برايمان بزند و… سكوت آنقدر طول نكشيد يكنفرشان كه نامش مجتبي بود سلامي گفت وتعارف كرد بنشينيم اسمم را پرسيد . گفتم : فرشاد ابراهيمي كـه ســريعاً تمام اتاق انگار كه اين سمفوني را بارها تكرار كرده بودند . گفتند: نوارسازان , آخ كه چقدر از اين نام مسخره ساخته شده در اتاق جنگ رواني محافظه كاران بدم مي آيد , گفتم : بله كه يكهو انگار سالهاست با اينها دمخور ورفيق بوده ام يكي ساكم را گرفت و در گوشه اي نهاد ديگري برايم چائي ريخت وآن يكي به خيال سيگاري بودنم سيگاري تعارفم كرد و خلاصه در همان لحظات اول رگبار سئوالهاي پي در پي و عجيب بود كه در برابرش قرار گرفتم : راست است كه نوري را حزب اللهي ها ميخواستند بكشند ؟ واقعاً مصباح يزدي بشما خط مي داد ؟ اين قدر چماقدارها پول از كجا مياورند ؟ از پيروز دواني خبري نداري ؟ حسين شريعتمداري راستي واقعا شكنجه گر بوده و است ؟ گفتم عجله نكنيد دو سالي براي اين حرفها وقت است ! نيست ؟ كه دوباره سئوالها شروع شد محكوم شدي ؟ حكمت قطعي است ؟ با سند نمي ري ؟ من كه فكر مي كنم به همين زودي ميري ؟ نگران نباش زود ميگذره … يكهو احساس كردم وه كه چقدر مهربانند نگاه كه كردم ديدم جلويم از چاي و شكلات و آجيل و هرچه كه فكر ميكني پر است نمي دانم از چه بوده كه بغضي گلويم را گرفته بود خوشحالي بود , شكر بود , از اينهمه محبت ذوق زده شده بودم نمي دانم فقط اينرا مي دانم كه چيز عجيبي بود , سرهنگ هي به آجيل تعارفم ميكرد بخود آمدم و ساكت شدم و تا نيمه هاي شب حرف زدم , حرف زدم تو گويي كه انگار در اين هيجده ماه بسان ساليان سال حرف نگفته داشتم و چه زود به وضعيت جديد وفق گرفتم اما هنوز يك ناراحتي ته دلم قل قل مي زد ملاقات با خانواده ام.! اين هيجده ماه بجز چند ملاقات آنهم در حال رفتن به دادگاه و توي پله هاي كاخ دادگستري و دو بار تلفن سه دقيقه اي هيچ خبري از خانواده نداشتم . ياد حرف مسئول بند افتادم : « هر وقت كاري داشتي بيا پيش خودم» با خودم گفتم صبح درست مي شود و صبح رفتم پيش نگهبان : «من با مسئول بند كار دارم » نگاهم كرد و با تمسخر گفت : چشم همين الان مي فرستمش خدمتتان . گفتم : نه بي احترامي نباشد خودش گفته . اما نگهبان در را بست و رفت دوباره در زدم اينبار آمد ولي كاملاً عصباني تا آمدم حرف بزنم گفت : فكر ميكني كي هستي نكند فكر ميكني آمدي هتل ؟ ها اشتباه نيامدي هتل كمي پايين تره ! اگر يكبار ديگر در بزني مي فرستمت سوراخي ! و سوراخي منظورش همان سلول انفرادي بود بناچار برگشتم به اتاق يكي ازبچه ها گفت : زياد فكر نكن مطمئن بـــاش ملاقاتت هم آزاد ميشود مجبور بودم قبول كنم .آره فردا درست ميشود و فردا ميامدبي آنكه چيزي عوض شود . دو ماه گذشت ! كه يك روز صبح اسمم را بلندگو صدا زد: « امير فرشاد ابراهيمي فرزند پرويز هرچه سريعتر افسر نگهباني ملاقات ! » نمي دانم چه جوري حالم را بنويسم براي اولين بار فهميدم چقدر خانواده ام را دوست دارم چيزي بين غم و شادي بين دلتنگي و خوشحالي نمي دانمش چيست تعريف ناشدني است و احساس ميكنم هرچه بود حال است و به زبان قال نيايد ونشود گفتش آماده شدم و نه بروي زمين كه از ابرها خودم را رساندم به نگهباني و از آنجا كابين ملاقات مادر ، پدر، دو خواهرم و برادرم يكباره غم دنيا را بروي خودم ديدم خانواده ام از پشت شيشه هاي ملاقات مرا بوسه باران كردند نه آنها گوشي آيفون را برداشتند نه من . چيزي براي گفتن نبود و مگر گفتن فقط با زبان است مگر مادر و فرزند با چشمها نمي توانند صحبت كنند ؟ آه مادر در اين هفت هشت ماه تو چقدر پير شده اي . پدر موهايت به اين سپيدي نبود .

فرناز و مهشاد خواهرانم شما چرا به اين روز افتاده ايد ميثم چقدر فرق كردي به مردان مي ماند ديگر آن پسرك بازيگوش نيست و كل نيم ساعت ملاقات فقط به نگاه و گريه وخنده گذشت و ديگر يكشنبه ها ،يكشنبه هاي انتظار بود و فقط يگانه دلخوشي ام همين بود كه يكشنبه خواهند آمد … و من به اين زندگي ديگر عادت كرده بودم . زمان در اوين نه كند و نه تند فقط مي گذرد . زمان مفهومي ندارد , اگر كسي از من نپرسد زمان يعني چه مي دانمش چيست ولي اگر بپرسد چيست راستي چه جــوابي بايد بدهم روال زندگي در زندان يكجور است و يكنواخت ديروز مثل امروز و امروز مثل فردا بدون تغييريساعت 6 صبح آمار و اعزام كساني كه دادگاه دارند ساعت 5/7 صبح صبحانه ساعت 9 صبح باز شدن در هوا خوري و حياط ساعت 1 ظهر نهار ساعت 6 عصر شام ساعت 30/6 بسته شدن درهاي حياط ساعت 7 عصر آمار ساعت 10 شب خاموشي و سكوتقوانين زندان تغيير ناپذيرند زندان روال و موسيقي خاص خودش را دارد تمامش پر از صداي قدم زدن و بسته شدن و باز شدن در آهني . پچ پچ هاي بي پايان و شبها سكوت و فريادهاي سربازاني كه در برجكهاي نگهباني به همديگر علامت مدهند . ديوارهاي بلند سيماني پنجره هائي با ميله هاي آهني و سيمهاي خاردار و رايحه هميشگي كسالت و دلتنگي . اينها عناصر ثابت اوين هستند . دربند عمومي بهترين اوقاتم در هواخوري بود . اسم هواخوري در ابتدا شايد برايت مأنوس نباشد اما بعد رفته رفته برايت مي شود نامي آشنا درست مثل پارك . ملت . پارك نياوران و… يعني جائي كه مي تواني آزاد و رها قدم بزني و هــواي تازه بخـوري در اين فضاي محصور به ديوارهاي بلند سيماني و سيم خاردار هميشه آزادي موج مي زد , دليلش را هم زود فهميدم آسمان را مي توانم ببينم ابرهاي كومولوس دامنه هاي كوههاي توچال , هواپيمائي كه در آرامش مسافرانش را مي برد و خورشيد كه پرتــو افــشاني مي كند . زندانيها د رآرامش قدم مي زنند و شايعات بي پايه و اساس كه بازارش گرم است و نوعي سرگرمي است رد وبدل مي شود و تمامش راجع به اصلاح قانون چك و دادگاهها و عفو عمومي است و… روزهاي يكشنبه روز ملاقات سالن است و سالن حال وهواي ديگري دارد البته اين روز را حتي اگر ايام هفته را هم نداني به آساني ميتواني حدس بزني و براحتي ميشود فهميد كدام زنداني چشم انتظار است و ملاقات دارد اين زندانيها حمام مي گيرند . اصلاح مي كنند و لباسهاي ترازو نشانشان را مي شويند و با لبخند به ملاقات مي روند و با حالتي معمولاً پكر و دمغ برمي گردند و به زير پتو سر فرو مي برند صبحهاي يكشنبه سالن شاد است و عصرها عجب دلگير و ساكت . «علي آمريكائي» زنداني چند ساله كه صبح رفته بود ملاقات بازنش عصركه آمد سر به زير پتو فرو برد و ساكت گريست چرا كه زنش برگه احضاريه دادگاه خانواده را تسليمش كرده بود . حاج كاظم پيرمرد با صفاي سالن همچون بيد مجنون مي لرزيد كه نمي دانم شهريه دانشگاه دخترم را چه جوري تأمين كنم بخدا ديگر دستانم پوست پوست شده اينقدر لباس شستم و …. مدتي گـذشــت امـــاعليرغم پيگيري ها و نامه هايم هيچ تغييري دروضغيتـم حاصل نشدوانگار كه دچار سرنوشتي محتوم شده ام نهايت دست به روزه سياسي زدم ديگر هيچ نخوردم و نامه اعتصاب غذايم را هم تحويل نگهبان سالـن دادم و بار ديگر مسئول بند مرا خواست گفت :« برو غذا بخوراين ادا اطوارها هم براي اينجا نيست وقتي رفتي فرانسه رفتي ياآمريكا آنجا اعتصاب غذا بكن» . گفتم : من ميخواهم قانون نسبت به من اجراشود ماندن و نگه داشتن من غير قانوني است من حكم ندارم بايد مثل بقيه مثل شيرين عبادي مثل دكتر رهامي با وثيقه آزاد بشوم نگاهي عاقل اندر مجنون كرد و خيلي رك وراست گفت: قانون ؟‍ ‍‍‍‍‍‍‍‍ از چي حرف مي زني سرم نمي شود تو با يك نامه آمدي زندان با يك نامه هم بايد بروي . من از قانون فقط همين را مي دانم اما اعتصاب ادامه يافت به مطبوعات و راديوهاي فارسي زبان خارج از كشور كشيد تا اينكه روز 25 دي 79 صدايم كردند رفتم پائين دم افسر نگهباني كه بك خودروي تويوتاي هايس آمد و سوار شدم اتاقك تويوتا پنجره نداشت و معلوم نبود به كجا مي رويم اما معلوم بود كه اين مسافت د رخارج از زندان است پس از يك ودو ساعتي ماشين ايستاد و باز دوباره چشم بند و حركتم دادند داخل ساختماني و مرا بردند به سلول مانندي و دم غروب فردي آمد و مرا به اتاقي برد و روبروي ديوار نشاند و پشت سر من نشست و شروع كرد از اسلام ونظام و خداو قرآن و … حرف زدن درست مثل يك نوار ضبط شده گاهي هم براي اثبات حقانيت و صـداقتش به تربـت پـاك امام خميني قسم مي خورد و قرآن را مثال مي آورد اون مي گفت و مـن هم به حال قرآن و اسلام مي سوخت و فكر مي كردم كه بعضي وقتها قرآن تو دست اينجورها آدمها از عرق و شـراب دسـت الكلــي ها بـدتر و خطرناكتر است درست مثل همين آقاي متشرع كه بد جوري نگران است كه اعتصاب غذاي من به اسلام وقرآن و نظام ضربه بزند يعني كاري كه در هشت سال سربازان تا بن دندان مسلح بعث عراق نتوانستند انجام بدهند و جمهوري اسلا مي ايران را ساقط بكنند اين اعتصاب غذاي من مي تواند بكند . اينها چه جوري خودشان را راضي ميكنند كه تمام كارهايشان را به حساب قرآن بگذرند و دم از خدا و پيامبر بزنند و بعد هم خيلي راحت از آدم مي خواهند تا بياد و د ربرگه هاي « النجاه في الصدق » دروغ بنويسد خلاصه آخر حرف اين آقاي بسيار مسلمان و پيرو خط ولايت فقيه اين بود كه اگر ميخواهي اين دنيا و اون دنيا شرمنده امام زمان و شهدا نباشي بيا و بگو تاج زاده و الهه هيكس مرا بدبخت كرده اند و … ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنند و دلم را به دريا زدم و گفتم : حيف شما به اين آقائي و متشرعي كه نفهم تشريف داريد ‍‍‍‍! البته عاقبت كار هم معلوم بود . كتك ,شكنجه و يا به اسم و ادعاي ايشان تعزير ‍! و دوباره صحبت و انذار براستي كه هيچ وقت ياد نمي گيرند تو اين دنيا بايد چه جوري زندگي و اعمال اين دنيا چيست ؟ نتيجه اين است ديگر من اعتصاب غذا كرده ام تا مشكلم حل بشود و اعتـراض كـرده ام بـه وضعيـت خــودم مــرا بــرداشتـند آوردنــداينها كه معلوم نيست اصلاً كجاست و اينها كي هستند و مي گويند بيا و بر عليه تاج زاده و دوم خـردادي ها و الهه هيكس حرف بزن و دروغ بگو تا مشكلاتت حل بشود! نمي دانم اين زعماي ويرانه هفتاد ساله چه جوري فكر مي كنند هر كس حق داره هر طور بخواهد خودش فكر كند اما نميتواند براي ديگران هم فكر كند من خودم قبل ا زاينكه با ديگران زندگي كنم بايد بتوانم با خودم كنار بيايم و زندگي كنم وجدان آدم تنها چيزي است كه نميتواند تابع نظر ديگران باشد آخر من چه جوري به خودم بقبولانم كه براي حفظ اسلام و انقلاب بايد بيايم و دروغ بنويسم و بعدش هم آزاد بشوم از اين زندان كوچك تا پايم را به زندان بزرگتري بگذارم چرا كه آنوقت نگاههاي مردم و … برايم زندان است اين روال چند باري تكرار شد تا يكبار در زير كتك ها و مشت و لگدهاي آن آقاي بسيار متشرع و حافظ قرآن و انقلاب بيهوش شدم ونفهميدم كي بهم سرم وصل كرده بودند لباسهاي تنم تكه وپاره شده بود فردايش مرابا همان لباسهاي تكه پاره شده به اوين منتقل كردند.وارد اوين كه شدم مرابه بند انفرادي 240 منتقل نمودند دم دماي غروب بودكه «شيخ صالح»كه بين زندانيان سالهاست به جلاداوين مشهور است ومسئول جوخه اعدام زندان ازسالهاي63-1362 است آمد و مرا به اتاقي برد وشماره تلفن خانه امان را گرفت و گوشي راداد دست من پدرم بود و گفت اعتصاب غذايت را بشكن اينها حرف كه حاليشون نيست بيخودي به خودت هم ضــررنــزن وكــاررا ازهـمين كـه هسـت خرابتر نكــن چيزي نگفتم وخداحافظي كردم بعدها فهميدم كه خانواده ام هم مقابل مجلس تحصن كرده بودند واعتصاب غذا كرده بودند .شب كه شد آقاي ملا حسيني مسئول حفاظت اطلاعات زندان اوين با عليپوريان قاضي پرونده ام آمددرسلول وشروع كرد همان حرفهاي مزخرف قبلي اش رازدن واينكه ما به اين كارها توجهي نمي كنيم قوه قضائيه مستقل است وبيا اعتصاب غذايت رابشكن وبروبند عمومي يااينكه همين جا بمان ! به همين آساني البته راست هم مي گفت قوه قضائيه مستقل است واز هيچ كس جز همپالكي هاي محافظه كارش حرف شنوي ندارد . روز دوازدهم بود كه يكنفر كه خودش را دكتر قوه قضائيه اعلام ميكرد بهمراه دونفر ديگركه لواساني ومولائي نام داشتند واز هيات ويژه قوه قضائيه بودند آمدند وقول دادتد كه ظرف مدت يكماه مشكلهاي موجود در پرونده را مرتفع خواهند كردوپس ز صحبتهايشان شيريني وچاي آوردند ومنهم قبول كردم البته نه اينكه حرفهايشان را قبول كرده باشم نع! ديگر اصلا اميدم را نسبت به عدالت وقانون ازدست دادم وهمان شب به بند 269 بند قبلي ام برگردانده شدم ودوباره زندگي ام رادراسالن 5 اتاق99شروع كردم. دوباره باز همان صحبتهاي بي پايان شبانه با هم بندي ها,قدم زدن درهواخوري و ملاقات روزهاي يكشنبه,بازرسي هاي هر ازچندگاهي سـالن كه تمام اتاق را بدنبال نميدانم چه زيروبالا ميكردند و… همان دور هميشگي و تكرارمكررات و منهم كه هيچ راهي نداشتم جز صبروتسليم در برابر زمانه با دنياي بظاهر كوچك اوين خو گرفته بودم و در لحظه لحظه هايش غوطه ور بودم . ايام انتخابات رياست جمهوري بود . بعضي از خانوده ها كه به ملاقات مي آمدند گاهاً عكسي و بروشوري به بچه ها مي دادند كه عمدتاً از تقويم آنها استفاده مي كردند . خواهر من نيز عكسي از آقاي خاتمي را آورده بود كه در كنارش شعري از حافظ بود : سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد . آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد كه اين عكس را بر بالاي تختم زده بودم . سه روز قبل ازانتخابات آقاي ملاحسيني كه مسئول حفاظت اوين بود بهمراه چند سرباز به تمام سالنهاي آموزشگاه ريخته . هرچه عكس خاتمي بود جمع كردند و در برابر اعتراض زندانيان گفته مي شد كه استفاده از امكانات دولتي جهت تبليغات انتخاباتي ممنوع است ! « ديگر اينكه تا چند روز قبل از انتخابات اعلام شده بود كه زندانيان مي توانند با همان كارت عكس هويت زنداني مطابق هميشه و قبل رأي بدهند اما روز انتخابات بيكباره اعلام شد كه فقط شناسنامه بايد باشد و طيبعي است كه خيلي از زندانيان شناسنامه هايشان را همراه نداشتند و نتوانستند رأي بدهند . پس فرداي انتخابات كه مصادف بود با ميلاد حضرت رسول و امام صادق (ع) تعدادي از نمايندگان مجلس شوراي اسلامي براي بازديد اززندانها بهمراه نقل وشيريني و شكلات كه آقــاي ســليمانـي مسئول پخش آن بود به زندان آمدند حالا نمي دانــم ايــن شيــريني ميـلاد بود يا بمناسبت پيروزي آقاي خاتمي و يا اينكه بمناسبت هردويش بود ، از خانم هاي نماينده حقيقت جو و كولائي بودند و از آقايان هم موسوي خوئيني و سليماني و تعدادي ديگر ، مدتي از وضعيت پرونده ام صحبت شد و اميدواري به اينكه بزودي هيأت تحقيق و تفحص مجلس راجع به پرونده قضائي بنده نظرش را اعلام خواهد كرد فرداي آنروز دوشنبه 21/03/80 نگهباني مرا خواستند كه بيا پايين دادياري زندان با شما كار دارد ، بنده نيز اجابت نمودم ولي به محض اينكه از محوطه آموزشگاه شهيد كچوئي خارج شدم و مطابق معمول با ميني بوس بايد به محوطه اداري مي رفتيم يك تويوتا لندكروز با شيشه هاي دودي منتظرم بود بدون حرفي در جواب منكه مگر قرارنيست به دادياري برويم ؟ چشمهايم را بستند و دستبندي به دستهايم زدند و حركت كرديم بعد از آن كه به مقصد رسيديم و به سلول انفرادي منتظم نمودند متوجه شدم كه در بازداشتگاه 59 سپاه هستيم حالا به چه اتهامي خدا مي داند ! از فردايش بازجوئي دوباره شروع شد ، مأمور بازجو كه از بچه هاي سازمان حفاظت و اطلاعات سپاه بود خود را مسعود نيا معرفي كرد و با لهجه شيرين گيلكي صحبت مي نمود گرچه برخورد بسيار ملايم و خوبي داشت و هردفعه كه بازجوئي مي آمد خود را مقيد به آوردن چاي و ميــوه وشيريني مي دانست و بقول خودش مي خواست « ناگفته هاي پرونده نوارسازان » را كشف كند ، گرچه دستور قضائي از سوي دادگاه داشت و خودش اعــلام مــي كرد تمـام هفده جلد پرونده رامطالعه نموده و حتي «هويت » همه را هم مي شناسد اما در عمل فهميدم كه اينطور نبوده مثلاً در اولين سئوالش كه البته خــــطش را خودش بايد مي خواند نوشت : « نقش خانم الهه ويكس چه بوده است ؟ » حال اصلاً كار ندارم به اينكه ايشان اصلاً نقشي داشتند با خير در صورتيكه اگر ايشان حداقل يكبار پرونده را خوانده بودند و يا واقعاً «هويت » ايشان را مي دانست هيچوقت هيكس را ويكس نمي گفت ! و با اينكه حداقل متن حكم دادگاه بدوي را در اختيار داشت ، نه اينكه فتوكپي حكم را كه در يكي از نشريات كه بطور غير قانوني و حذف و تعديل هاي مطابق ميلشان چاپ كرده اند را بر مي داشت مي آورد براي بازجوئي اين روند 34 روز به طول انجاميد گرچه بنده اعتراض خودم را اعلام نمودم گرچه علي القاعده هر بازجوئي بايد در ابتدايش تفهيم اتهامي صورت گيرد و اين بازجوئي كه پيرامون پرونده نوار اعترافات بنده آخرين دفاع و حتي ختم دادرسي با صدور دادگاه اعلام شده است حالا پس از يكسال مجدداً آمده اند و روز از نو روزي از نو در آخرين روزهاي بازجوئي البته هدف آنها را فهميدم و اينكه مسئله بازجوئي و نحقيق از نوار يك حركت انحرافي بوده و وقتي سئوالات رسيد به آقاي عزت الله سحابي و علي افشاري و حبيب الله پيمان كه نظرت راجع به اينان چيست ؟ آيــا تــا بــه حـال برخوردي با ايشان داشته اي ، با گروه ملي مذهبي ها چطور ؟ كه نشستم كلي صحبت با آقاي بازجوي محترم نمودم كه ترا بخدا بس است اينقـدر افتضاح بــازي و… كـه وي دوباره با همان لهجه شيرين گيلكي اش گفت : خوب باشد پس نمي خواهي چيزي بگي ! فردايش مرا به دادگاه انقلاب سر شعب26 نزد قاضي حداد بـــردند ايشان نيز يكساعتي صحبت كرد واينكه ما حتي راجع به روال پرونده ات با مسئولين قوه قضائيه صحبت كرده ام منهم مي دانم تخلف زياد شده است و هزار وعده ووعيد و قول كه حالا منكه اينقدر براي تو دلسوزي مي نمايم تو هم بيا و حقيقت را بگو و خيلي خودماني گفت : خدا وكيلي تو با ملي مذهبي ها رابطه نداشتي ؟ كه منهم با همان لحن گفتم : حضرت عباسي نه ! از آقاي حداد چيزهاي خوبي نشنيده بودم ولي برخوردش با من بد نبود بعد از اين قسم و آيه نان و پنيري با هم خورديم و دستور عودت مرا به زندان اوين داد و ظاهراً قضيه ختم به خير و همان نان وپنير شد ! دوباره زندان اوين ، دوباره سالن پنج و دوباره اتاق 99 و تكرار تكرار و ملاقات و روزهاي يكشنبه و خبرهاي ضد و نقيض كه اين گفته آزاد مي شوي ، آن يكي گفته نه حالا حالاها ايشان آزاد نمي شوند و اينكه تسليم زمانه شدند تا كه چه روزي از اين بازي ها خسته مي شوند و تن به قانون مي دهند ، چرا كه طبق قانون بنده آزاد بوده حالا به هرروايت كه ايشان مي گفتند اگر بنده محكوم پرونده برخورد با آقايان مهاجراني و نوري هستم اولاً پس بقيه متهمان كجا هستند ؟ چرا حكم فقط براي بنده اجرا مي گردد و آن شانزده تن ديگر كه محكوم شده اند و هنوز از فعالين «انصار» مي باشند كماكان ا ز مصونيت برخوردارند ؟! در ثاني اين حكم چرا بـه هــيچ وجــه به بنــده ابــلاغ نمي شود ؟ از همه اينها كه بگذريم اين فقط بايد با شكايت شاكي خصوصي آغاز گردد و بعد اگر مدعي العموم خواست شكايت نمايد و پيــگيري ادامه پيدا كند در حاليكه آقايان مهاجراني و نوري اعلام نموده اند و حتي مجدداً نيزكتباً به دادگستري نوشته اند كه به هيچ وجه شكايت نداشته و ندارند حالا از تمام اينها بگذريم و همه اين موارد را نديده بگيريم و تن به اين سال زنداني هم بدهيم بنده مشمول عفو عمومي 22 بهمن سال 79 شده ام و اگر متهم و زنداني پرونده نوار هم باشم كه وثيقه درخواستي را تأمين نموده ام پس آيا جز اين است كه اراده اي فوق قضائي بر آن است كه بنده در زندان بمانم تا حضرات موافقت نمايند . بالاخره پس از گذشت هيجده ماه از غير قانوني نگه داشتن بنده در زندان در در نهم آبانماه سال 1380 كه شب تولد امام زمان (عج) بود و اتفاقاً برحسب سال قمري همين شبها ايام تولد خودم نيز بود ساعتهاي آخر شب در حـاليـكه بـروي تختم دراز كشيده بودم و به اين بيست و شش ،هفت سال عمرم فكر ميكردم و اينكه چه كسي فكر مي كرد سرنوشت من به اينجا ها كشيده شود و هزاران فكرديگر كه افسر نگهبان آمد به اتاق كه فوراً وسايل هايت را جمع كن بيا پايين و من كه اصلاً فكر نمي كردم آزاد شده باشم چرا كه همين امروز براي ملاقات پدر بزرگم كه سخت بيمار بود تقاضاي مرخصي هشت ساعته كرده بودم و مخالفت مي شد ، حالا امشب آزادم ؟! به گمان اينكه حـتماً دوبــاره انتقالم خواهند كرد به زندان ديگري از بچه ها خداحافظي كردم و وسايلم را را جمع كرده ، مهندس خـــداحافظ ، مهـــــران بچه خوب شهسوار خداحافظ ، اورنگ دوستتان دارم ، دادگر مرد مهربان يزدي خداحافظ ، اي كاش ميشد اينجا مي ماندم و به زندان ديگر نمي رفتم مجتبي دوست و برادر عزيزم مگر من دلم مي آيد از شما خداخافظي كنم ، شما كه چونان پدري مهربان با فرزندش با من رفتار كرديد ، درست مثل همان لحظه هاي اوليه ورودم دوباره بغض و بغض و خودم را براي سرنوشت محتوم ديگري آماده مي كردم مجتبي وسايلهايم را جمع كرد و سرهنگ هم مثل هميشه فقط گفت : خب خب خدا شكر ،! انشاءالله خير است ، ناراخت نباش ، چيزي نيست ! سوار آمبولانسي شدم كه رويش نوشته شده بود «پزشكي قانوني » حركت كرديم ، در ذهنم مدام ورق ميخورد يعني ابنبار ديگر چه شده است ؟ آيا دوباره انفرادي است ؟ آخر به چه اتهامي ؟ پس از ساعتي آمبولانس ايستاد و مأموري آمد پايين و اثـرانگشتي ازمن گرفت كه بر بالاي ورقه نوشته شده بود : «ابلاغيه آزادي» مات و مبهوت بودم گفت: بيا پايين ، آمدم و بي كلامي ديگر آمبولانس حركت و در شلوغي خيابان گم شد . نگاهي به دور و بر انداختم ، ميدان سعادت آباد يعني چه ؟! اينجا كه خيابان خانه مان است ، يعني آزاد شده ام ؟‌خب چرا از همان اول نگفتيد ، يعني تاآخرين لحظه هم بايد آدم را در فشار روحي بگذارند ! و باز در كمال ناباوري بسمت خانه راه افتادم . آري ؛ ديگر بايد قبول كرد آزاد شده ام ، در شب تولدم و تولدي ديگر ، دنيائي ديگر واعتقادات و نظري ديگر و فردائي ديگر .

خامنه ای : انتقاد کنید چه کسی مانع شماست ! کاریکاتور

فرق ارغوان رضایی با سایر زنان ایرانی ؟

عکس وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی




تصویر ماهواره وزارت اطلاعات .... عکس گوگل ارث وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی .... عکس ماموران وزارت اطلاعات .... واواک چیست ؟.... واجا چیست ؟ .... عکس افسران وزارت اطلاعات .... نقشه وزارت اطلاعات .... زندان های وزارت اطلاعات .... خانه های امن وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی .... ماشین های ون سفید وزارت اطلاعات .... شکنجه گران ( ماموران تعزیرات ) وزارت اطلاعات .... سلول های سگدونی وزارت اطلاعات .... آگهی استخدام در وزارت اطلاعات .... قوانین و مقررات و آیین نامه های کارکنان وزارت اطلاعات .... عکس ماهواره ای از وزارت اطلاعات .... حقوق کارمندان وزارت اطلاعات .... اسامی ماموران اخراجی وزارت اطلاعات .... ماجرای قتل های زنجیره ای .... ساختمان مهران وارت اطلاعات .... آرم جدید وزارت اطلاعات ....

پاسخ آخوندها به درخواست سروش - کاریکاتور

لاریجانی ها و احمدی نژاد در 50 سال آینده

مانکن خیابانی !

زندگینامه داریوش همایون

داريوش همايون سال ١٣٠٧ در تهران زاده شد. تحصيلات خود را تا دکترای علوم سياسی ‏در ايران به پايان رساند و ‎‏ در دانشگاه هاروارد در رشته ‏توسعه سياسی مطالعات خود را ادامه داد. ‏
‏مشاغل او فعاليت هايی از جمله نمونه خوانی در چاپخانه روزنامه اطلاعات تا سردبيری خارجی آن روزنامه، معلمی دانشکده حقوق دانشگاه تهران و همچنين نمايندگی بنياد غير انتفاعی فرانکلين امريکا در آسيا برای توسعه صنعت نشر را در بر می گيرد. او از پايه ‏گذاران روزنامه آيندگان بود. به دليل به کارگيری روش های مدرن در شکل و محتوی در آيندگان بسياری او را پدر روزنامه نگاری مدرن در ايران می دانند.
داريوش همايون فعاليت‌های سياسی خود را از سنين نوجوانی آغاز کرد. در هنگام مبارزات ملی شدن صنعت نفت، او از اعضای جريان راديکال و راستگرای " حزب سومکا" بود و در ادامه تلاش‌های سياسی خود به قائم مقامی ‏دبير کل حزب رستاخيز ملت ايران، و وزارت اطلاعات و جهانگردی دست يافت. او در اوج ترقی سه بار به دلائل سياسی در بازداشت حکومت نظامی بسر برد. پس از انقلاب، تا سال ۱۳۵۹ در ايران زندگی پنهانی داشت. در اين سال مجبور به ترک ايران شد. در سال ۱۹۹۲ به سازمان دادن حزب مشروطه ‏ايران (سازمان مشروطه خواهان ايران پيشين) پرداخت. دکتر داريوش همايون اکنون رايزن شورای مرکزی اين ‏حزب است.

یک سال گذشت ما همچنان ایستاده ایم - پوستر

حجت الاسلام سید مجتبی حسینی خامنه ای کیست ؟



مازيار رادمنش

مجتبی خامنه‌ ای فرزند سید علی خامنه ای رهبر کنونی نظام جمهوری اسلامی ایران است. نام سید مجتبی بعد از گلایه های کروبی مبنی بر دخالت وی در جریان رقابت انتخاباتی سال 84، داشت به بوته فراموشی سپرده می شد، اما روند حوادث اخیر و مواضع تند پدرش در برابر معترضان و اصلاح طلبان مجددا نام او را بعنوان یکی از حامیان جدی احمدی نژاد مطرح کرد. برخی رسانه‌ ها مجتبی را تند رو تر از پدرش ارزیابی کرده‌، گرچه که وی تاکنون در رسانه‌ ها ظاهر نشده ‌و اطلاعی از مواضعش نیز در دست نیست.

چندی پیش روزنامه گاردین در تحلیلی نوشت که مجتبی خامنه ‌ای ضمن آنکه در مجاب کردن پدرش به حمایت از احمدی نژاد درسال ۱۳۸۴ نقش داشته‌، در سرکوب مردم نیز دست دارد. به نوشته این روزنامه آیت الله خامنه‌ ای نیز گرایش به رهبر شدن فرزندش است. جوان 40 ساله که سابقه دوستی با سعید امامی به دلیل سفر مشترکشان در سال 67 به انگلیس دارد، این روزها یکی از موثرترین عوامل کودتای منجر به پیروزی احمدی نژاد شناخته می شود.

سید مجتبی حسینی خامنه ای کیست؟

سید مجتبی حسینی خامنه ای سال 1348 در تهران (بنا به روایتی مشهد) متولد شد. خانواده اش آخوند مسلک بودند. پدرش سید علی از آخوندهای پیرو آیت الله خمینی در مشهد بود. پدربزرگش سید جواد نیز از روحانیون مشهور زمان خود در مشهد بود. مادرش خجسته نام دارد. مجتبی دومین فرزند خانواده است، برادر بزرگتر وی مصطفی، دو برادر کوچکترش محسن و میثم نام داشته و دو خواهرش نیز بشری و هدی نام دارند. فرزندان پسر غیر از میثم همگی در حال حاضر معمم هستند. دوران کودکی اش در خیابان نایب السلطنه نزدیک مدرسه علوی و در همسایگی خانواده رفسنجانی و حوالی میدان آذربایجان گذشت. وی به مدرسه علوی رفت و از آغاز تا پایان در همان مدرسه مشغول به تحصیل بود. پیش از انقلاب کودک بود و پس از انقلاب نیز مشغول تحصیل.

مختصری در مورد خانواده، برادران و خواهران

پدرش، سید علی خامنه ای، از روحانیون ساده زیست و مبارز پیش از انقلاب بود. وی تحصیلات خود را در حوزه های مشهد، نجف، قم تکمیل کرده و از شاگردان آیت الله خامنه ای بنیانگذار نظام جمهوری اسلامی محسوب می شد. وی سوابق متعدد زندان و تبعید پیش از انقلاب دارد و آنچنان که گفته می شود خویی شاعرمسلک و دستی نیز به ساز داشته است. برخی از نزدیکان وی می گویند که او ارتباط نزدیکی با استاد احمد عبادی برترین نوازنده ستار تاریخ معاصر ایران داشته و از مجلس درس وی نیز استفاده برده است. پس از انقلاب تا سال 60 به ترتیب، عضو حزب جمهوری اسلامی، معاون وزارت دفاع، سرپرست سپاه، امام جمعه تهران به پیشنهاد آیت الله منتظری و نماینده اولین دور مجلس از سوی مردم شهر تهران بود. پس از آن دو دوره متوالی رئیس جمهوری اسلامی ایران بود. علی خامنه ای در ابتدای انقلاب به عنوان روحانی طرفدار دکتر شریعتی که در مقابل انتقادات از شریعتی سرسختانه از او دفاع می کرد شناخته شده است. او اول سیگار و بعد پیپ می کشید و گفته شده است که به دستور آیت الله خمینی اعتیادش را ترک کرد. سید علی خامنه ای با محافل شعرای مشهد از جمله شفیعی کدکنی، محمد مختاری، م. آزرم ( نعمت میرزازاده)، اخوان ثالث رابطه داشت و در جلسات شعر مشهد شرکت می کرد.

با مرگ آیت الله خمینی، خبرگان رهبری در تلاش برای یافتن رهبری تازه با استناد به خاطره آیت الله رفسنجانی مبنی بر پیشنهاد رهبری آقای خامنه از سوی آیت الله خامنه ای و خواب آیت الله اردبیلی مبتنی بر موافقت رهبری فقید انقلاب، حجت السلام خامنه ای یک شبه از هیئت پیشین در آمد و به مقام فقاهت و آیت اللهی صعود کرد. تا پیش از آن آیت الله خامنه ای از روحانیون نواندیشی محسوب می شد که برای ایجاد تعادل در نظام سیاسی کشور ضروری شمرده می شود. پس از آن آیت الله خامنه ای هرچه بیشتر به جناح تندرو نزدیک شده، قدرتش را نیز گسترش داد. آیت الله خامنه ای به دلیل شراکت در دو پرونده آمیا و میکونوس از سوی برخی مراجع قضایی بین المللی تحت تعقیب است. وی در انتخابات سال 84 و 88 از محمود احمدی نژاد حمایت کرد. همچنین در میان مردم وی متهم به فرماندهی کودتایی است که منجر به ریاست جمهوری مجدد احمدی نژاد شده است.

عمویش، سید هادی خامنه ای از مبارزین دوران انقلاب و اصلاح طلبان پس از انقلاب است. وی از اعضای موسس مجمع روحانیون مبارز است که در سال ۱۳۷۲ روزنامه جهان اسلام و سال ۱۳۷۹ روزنامه حیات نو را منتشر کرد. که این روزنامه به دستور دادگاه ویژه روحانیت توقیف شد. شایان ذکر است که احضار وی به دادگاه در ارتباط با پرونده شهرام جزایری و به دلیل دریافت 500 میلیون تومان، جنجال بسیاری در محافل سیاسی بوجود آورد.

عمه اش، سیده بدری همسر شیخ علی تهرانی است. علی تهرانی روحانی فعال در دوران انقلاب اسلامی و عضو مجلس خبرگان رهبری از شهر مشهد بود که پس از انقلاب کم کم از روحانیون حکومتی فاصله گرفت و در فروردین ۱۳۶۳ به عراق که در آن زمان با ایران در حال جنگ بود، گریخت و در آنجا پناهنده سیاسی شد. پس از آن در اردیبهشت ۱۳۶۴ همسرش (بدری حسینی خامنه‌ای) نیز به همراه ۳ دختر و ۲ پسرش بطور غیرقانونی از میانه جبهه‌ها به عراق نزد وی رفتند. سال ها بعد، و در زمان جنگ خلیج وی به همراه خانواده اش با ضمانت آیت الله خامنه ای به ایران بازگشت.

برادر بزرگش، حجت السلام و المسلمین سید مصطفی خامنه ای از شاگردان پدرش، آیت الله مجتهدی و آیت الله شاهرودی بود. وی متاهل است و همسر وی دختر آیت الله عزیز خوشوقت از روحانیون راستگرای حامی احمدی نژاد است. برادران کوچکش، حجت السلام سید محسن خامنه ای نیز از شاگردان پدر، آیت الله خرازی، آیت الله مجتهدی و آیت الله شاهرودی بوده است. همسر وی دختر آیت الله خرازی و خواهر صادق خرازی است. و سید میثم، کوچکترین فرزند خانواده هنوز ازدواج نکرده، او تنها فرزند خانواده است که تا کنون معمم نشده است. دو خواهرش، یعنی بشری و هدی فارغ التحصیل مدرسه رفاه هستند. دختر بزرگ خانواده بشری، همسر فرزند آیت الله گلپایگانی رئیس دفتر رهبری نظام است.

سید مجتبی پس از انقلاب

مجتبی هنوز کودک بود که انقلاب شد. خانواده خامنه ای مثل خانواده روحانیون ارشد نظام تحت حفاظت قرار گرفتند. تا زمان ترورها وی به همراه خانواده اش در خیابان آذربایجان زنگی می کرد، اما پس از ترورهای سازمان مجاهدین خانواده رهبر فعلی نظام تحت حفاظت شدیدتری قرار گرفت. با آغاز ریاست جمهوری پدر، سید مجتبی به همراه خانواده در پاستور سکنی گزید. در همین دوران و در سال 66 توانست درس خود را به اتمام برساند. آنچنان که نزدیکان این خانواده می گویند وی به همراه برادر بزرگترش سید مصطفی سابقه حضور در جبهه های جنگ را دارد. او به همراه مهدی هاشمی به جبهه های جنگ اعزام شده و سردار فضلی و نورعلی شوشتری بر این امر صحه گذاشته اند. پس از پایان جنگ و مرگ رهبری انقلاب اسلامی، آیت الله خامنه ای به رهبری نظام رسید. از همان زمان آیت الله خامنه ای از حضور فرزندانش در محافل رسمی و انظار عمومی جلوگیری کرد. شدت محافظت از این خانواده سبب شده بود که مردم حتی ندانند رهبری نظام چند فرزند دارد. اساسا کسی نمی دانست که آیا فرزندان آیت الله خامنه ای دستی در سیاست دارند یا خیر. تا اینکه حجت السلام والمسلمین ناطق نوری در سال 84 پرده از فعالیت های سیاسی سید مجتبی برداشت.

آغاز فعالیت سیاسی

گرچه گفته می شود، سید مجتبی پیش از سال 84 نیز فعالیت سیاسی داشته است، اما مدرکی در دست نیست. وی در سال 83 و 84 با حضور در کمپین انتخاباتی قالیباف و محمود احمدی نژاد و در نهایت حمایت از او، ابتدا صدای ناطق نوری و سپس صدای یکی از نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری، مهدی کروبی را در آورد. مهدی کروبی در نامه ای که در روز 29 خردادماه سال 84 خطاب به رهبر نوشته بود تلویحا از اقدامات سید مجتبی شکایت کرده بود؛ "به‌رغم شفافیت مواضع جنابعالی، اخباری مبنی بر حمایت فرزند محترم شما - آقا سید مجتبی - از یکی از کاندیداها منتشر شد. پس از آن هم شنیدم که یکی از بزرگان به جنابعالی گفته‌اند که "آقازاده حضرتعالی از فلان شخص حمایت می‌کند" و شما فرموده‌اید‌ "ایشان آقا است نه آقازاده" و به هر حال مشخص شد که آن حمایت‌ها نظر شخصی آقا مجتبی بوده است .

در عین حال کماکان خبرهایی در مورد فعالیت ایشان به نفع یکی از کاندیداها - که سه روز قبل از انتخابات ناگهان ستاره بخت او افول کرد و عنایت‌ها به طرف فرد دیگر سرازیر شد - و حتی رفت و آمد به ستاد انتخاباتی آن کاندیدا منتشر شد. حضرتعالی به خوبی واقف هستید که دخالت‌های نسنجیده اطرافیان برخی از مقامات روحانی و سیاسی در سال‌های گذشته تبعات منفی فراوانی برای کشور و نظام داشته است و لذا اینجانب از سر اخلاص، احترام و دلسوزی از جنابعالی تقاضا می‌کنم اجازه ندهید تجربه دیگری به تجربه‌های تلخ گذشته اضافه شود. چون جنابعالی جانشین امامی هستید که وقتی در یک حادثه عده‌ای مدعی شدند مرحوم آیت‌الله حاج آقا مصطفی خمینی باعث ‌ایجاد محدودیت‌هایی برای ارتباط مردم با امام شده است، به‌رغم جایگاه فکری و فقهی آن مرحوم دستور داد که "‌ایشان در کارهایی که مربوط به من است دخالت نکند".

سخنان مهدی کروبی سبب شد که موج شایعات حول سید مجتبی آنچنان شدت گیرد که خبر دروغ از راست مشخص نباشد. برخی در این باره می گویند که سردار حجازی و آقای وحید همه کاره های دفتر رهبری نوکران سید مجتبی است. او به نقل از منابعش مدعی است که سید مجتبی به همراه تیم اطلاعاتی اش بسیاری از اقدامات را علیه و یا له مسئولین نظام انجام می دهد. شایعه ها تا آنجا گسترش یافت که حتی انتخاب فرماندهان نظامی یا حتی سیاست های اصلی نظام نیز به سید مجتبی نسبت داده شد. گفته می شود او به شورای فرماندهان سپاه رابطه نزدیکی دارد و دارای نفوذ بالایی در لایه های بالایی نظامی و سیاسی کشور است. آنچنان که در محافل سیاسی گفته می شود وی از سال 84 مجتهد است و اجتهاد وی به امضای آیت الله مصباح یزدی نیز رسیده است. آیت الله خامنه ای در محفلی دوستانه در سال 83-84 خبر از اجتهاد فرزندش داده بود. اما کیفیت تحصیل سید مجتبی غیر از حضور در جلسات درس پدر، آیت الله شاهرودی، آیت الله مجتهدی تهرانی، آیت الله خرازی در تهران از سال 78 نیز به قم رفت و در حوزه علمیه خارج و اصول و دوره عالی حوزوی را تحصیل کرد. از اساتیدش در قم غیر از آیات مصباح، خرازی و صافی اطلاع دیگری دسترس نیست.

مجتبی خامنه ای و کودتای انتخاباتی

پس از 22 خردادماه امسال و با اعلام پیروزی احمدی نژاد در انتخابات، نام مجتبی بیشتر از همیشه شنیده شد. این بار گفته می شد که در پس کودتای انتخاباتی که منجر به پیروزی احمدی نژاد شد، سید مجتبی و حمایت آیت الله خامنه ای قرار دارد. اما علت اینکه آیت الله خامنه ای سعی دارد با ساختن گروه جدیدی از مجتهدین جوان به یاری موسسه امام مصباح یزدی، مجلس خبرگان را به دست جوانانی بسپارد که با فرزندش انس دارند و از سوی دیگر وی را برای رهبری پس از خویش آماده سازد. همچنین به دلیل نوع تفکر سید مجتبی و آیت الله خامنه ای آنها دست به اقداماتی زدند تا مهندس موسوی، منتخب مردم به ریاست جمهوری نرسیده و محمود احمدی نژاد برای نیل به مقصود یعنی جلوگیری از به قدرت رسیدن مشارکت و سازمان مجاهدین به این مقام منصوب شود.

اما یک منبع حوزوی در قم در این باره می گوید هرچند این ها امروز شایعه است اما ممکن است بعدها به واقعیت برسند. اینکه سیدمجتبی بتواند پس از رهبری از سوی خبرگان منصوب شود فعلا به یک جوک شبیه است، چرا که بسیاری از اعضای خبرگان به این مقام نزدیکترند. اما بعید نیست با توجه به اینکه آیت الله خامنه ای تازه 70 سال سن دارد و بیماری لاعلاجی ندارد طی سال های آینده وی خود را بیش از پیش نشان داده و به این شایعات جامه عمل بپوشاند. رسانه ها عادت دارند برخی افراد را بزرگ کنند آنقدر که بعد خودشان هم از آنها می ترسند، نمونه اش مصباح یزدی و امروز هم سید مجتبی؛ "به اعتقاد من خیز سید مجتبی برای رهبری امروز تنها شایعه است." او اضافه می کند سال 78 مجتبی به قم آمد، آن زمان حتی معمم هم نبود چطور ممکن است در این کوتاه زمان به این درجه رسیده باشد؟ کدام عقل سلیم می پذیرد؟ این ها شایعاتی است که مردم می سازند وگرنه او حداکثر حجت السلام است.

سید مجتبی حسینی خامنه ای در سال 78 با دختر دکتر غلامعلی حدادعادل که آن ایام تنها استاد دانشگاه و عضو فرهنگستان بود ازدواج کرد. حداد عادل درباره کیفیت ازدواج فرزندش می گوید که همسر رهبری بار اول سال 77 زمانی که دخترش 17 ساله بوده و در سال چهارم دبیرستان درس می خوانده با آنها تماس گرفته است. او گرچه دختر را برای پسرش می پسندد اما استخاره بد می آید به همین علت ازدواج سر نمی گیرد. یک سال بعد دوباره اقدام برای خواستگاری کردند. مادر سید مجتبی دختر را پسندیده بود، برای همین بار دیگر استخاره کرد و چون خوب آمد به خواستگاری می آیند؛ "پس از مقدمات کار، یک روز پسر آقا و مادرش با یک قواره پارچه به عنوان هدیه برای عروس آمدند و صحبت کردیم و پس از رفتن آقا مجتبی، نظر دخترم را پرسیدم، ایشان موافق بودند. بعد از چند روز خدمت آقا رفتیم. آقا فرمودند آقای دکتر! داریم خویش و قوم می شویم. گفتم چطور؟ گفتند خانواده آمدند و پسندیدند و در گفتگو هم به نتیجه کامل رسیده اند، نظر شما چیست؟ گفتم آقا! اختیار ما دست شماست. آقا فرمودند نه! شما، دکتر و استاد دانشگاهید و خانمتان هم همین طور. وضع زندگی شما مناسب است، اما زندگی من اینطور نیست. اگر بخواهم تمام زندگی ام را بار کنم، غیر از کتاب هایم یک وانت بار می شود. اینجا هم دو اتاق اندرون و یک اتاق بیرونی است که آقایان و مسئولین در آنجا با من دیدار می کنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانه ای اجاره کرده ایم که یک طبقه مصطفی و یک طبقه هم مجتبی زندگی می کند. شما با دخترت صحبت کن که خیال نکند حالا که عروس رهبر می شود، چیزهایی در ذهنش باشد. ما این طور زندگی می کنیم. اما شما زندگی نسبتا خوبی دارید. حالا اگر ایشان بخواهد وارد این زندگی شود، کمی مشکل است."

حداد عادل سپس به زندگی ساده دخترش در قم اشاره می کند و اینکه آنها از ازدواج فرزندش در نهایت سادگی برگزار شده و حتی حلقه داماد نیز مربوط به آیت الله خامنه ای بوده است. به روایت حداد مراسم آنقدر ساده بوده که "شام به آیت الله خامنه ای نرسید و ایشان شب عروسی تنها تکه ای نان خوردند"! داستان نان شب عروسی مجتبی خامنه ای، مانند داستان بلوکه شدن یک میلیارد و ششصد میلیون دلار در حساب او در لندن که اخیرا از سوی برخی سایت ها مطرح شده از جمله معماهایی است که همچون معماهای دیگر زندگی سیاسی ایران است که روزی گشوده خواهد شد .


جنایات در بازداشتگاه کهریزک از زبان یک شاهد



سایت خبری راه کارگــــــر

شاهدی بر جنایات دولتی در بازداشتگاه کهریزک
یادداشت بنیاد عبدالرحمن برومند: استشهادیه زیر حاصل مصاحبۀ بنیاد عبدالرحمن برومند با یکی از افرادی است که پس از وقایع ۱۸ تیر ماه ۱۳۸۸، روز یاد بود دهمین سالگرد حمله به کوی دانشگاه (۱۳۷۸)، بازداشت، و در آغاز به مدّت چند روز در بازداشتگاه کهریزک، و سپس به زندان اوین منتقل شد. این مصاحبه در آذر ماه ۱۳۸۸ در خارج از ایران انجام شده است. برای حفظ خویشان و نزدیکان مصاحبه شونده از آزار و اذیت نیروهای امنیتی دولت جمهوری اسلامی ایران، نام اصلی مصاحبه شونده محفوظ و از اسم مستعار استفاده شده است.

تاریخ مصاحبه: ٢١ آذر ماه ١٣٨٨.
بازداشت در اعتراضات روز ۱۸ تیر ١٣٨٨
سعید:
من ۲۳ ساله هستم و روز ۱۸ تیر۱۳۸۸ در خیابان سهروردی شمالی دستگیر شدم. ٣ مأمور لباس شخصی من و یک نفر دیگر را بازداشت کردند در یک ماشین شخصی (سیرا) انداختند. همینطور در ماشین ما را میزدند. چندین بار با بی سیم تماس گرفتند که ما را به کدام پایگاه [پلیس] ببرند و جواب می گرفتند که جا نیست. تعداد دستگیر شدگان خیلی زیاد بود و ما یک ساعت در شهر گشتیم. ما را اول به پلیس امنیت* واقع در خیابان انقلاب بردند و در آنجا به مدت یک روز نگهداشتند. در مدتی که در پلیس امنیت بودیم نه آب داشتیم و نه غذا. آنها ما را مجبور کردند تا اتهامات را بپذیریم. اگر امضا نمی کردیم ما را با کابل یا شلنگ می زدند حیدری فر قاضی بود که در پلیس امنیت حضور داشت و ما با او ارتباط مستقیم داشتیم. او ما را به کهریزک فرستاد.
[در روز اول بازداشت درپایگاه پلیس امنیت] حیدری فر یک فرم برگه آ٤ کپی گرفته بود که باید همه اطلاعات را در آن وارد می کردیم. یک صفحه برای پرکردن بود. یک صفحه هم جرمهای ما بود که از قبل نوشته شده بود. برای همه همان جرایم درج شده بود.
یک صحفه اش در مورد کار و شغل و [اطلاعات مربوط به افراد]… بود. در فرم سؤالاتی از قبیل اسم، سابقه [کیفری]، آثار خالکوبی ، کجا زندگی میکنی، متأهل هستید یا مجرد، و در مورد شغل طرح شده بود. در مورد سفر به خارج کشور می پرسیدند، کدام کشور و به چه قصد رفته اید. دانشجوها گفتند که دانشجو بودند و نوشتند. اطلاعات دقیق را در فرمها نوشتیم و بعد یکی یکی رفتیم جلوی حیدری فر.
صفحه جرمها برای همه یکسان بود. اقدام علیه امنیت ملی، تمرد از دستور پلیس، تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی، اجیر شده توسط رسانه‌های بیگانه بی‌بی‌سی و وی او ای…فقط باید انگشت می زدیم. یکی را توی سوپرمارکت، یکی را توی درگیری و یکی را توی اتوبان همت، نرسیده به تهرانپارس گرفته بودند. همه یک جرم داشتیم و برگه را باید انگشت میزدیم. یک درجه دار بالای سرمان ایستاده بود. میگفتیم ما قبول نداریم ولی میگفت انگشت بزن. من سعی کردم نزنم ولی کتک خوردم. با مشت و لگد و شلنگ میزدند. حتی خود حیدری فر هم گاهی از بالای سکو می آمد پایین و خودش هم چک و لگد می زد. من هم انگشت زدم. همه انگشت زدند.
در پلیس امنیت چیزی در مورد اینکه فقط دانشجوها را به کهریزک میفرستند نگفتند. فقط یک لیست داشتند و اسمها را صدا میزدند. سربازی آمد و اسمها را خواند و گفت اینها میروند اوین و فقط یک مینی بوس به اوین فرستادند. تعدادشان زیاد نبود. نپرسیدند که ما دانشجو هستیم یا نه. به هر حال آنها که دانشجو بودند در فرمها نوشتند. برای اینکه کسی را بفرستند به اوین نمی دونم چطور انتخاب کردند. شاید به چهره ها نگاه می کردند. از ما سئوال خاصی نکردند که جزو کدام گروه هستید.
ما را که حدود ۱۶۸ نفر بودیم و در میانمان دانشجو هم بود از پایگاه پلیس امنیت به کهریزک بردند. سن افراد بین ۱۵ تا ۷۵ سال بود. حدود ۱۵ نفر مسن بودند. متوسط سن بقیه بین ۲۲ و ۲۳ بود. ما را در سه اتوبوس به بزرگی اتوبوسهای شرکت واحد بردند. اتوبوسهای قدیمی (ولوو) شاید ٤۰-٥۰ ساله. روی هر دو تا صندلی ٣ نفر نشسته بودیم و وسط اتوبوس هم پر از آدم بود. چشم بند داشتیم و دستهایمان با دستبند پلاستیکی بسته شده بود. تعداد خیلی زیاد بود و همه جا پر بود. اتوبوسها پرده داشتند. همچنین یک اتوبوس پر از دختر نیز وجود داشت. اما ما ندیدیم که آنها را کجا بردند.
بازداشتگاه کهریزک
از بهشت زهرا گذشتیم. وقتی از بهشت زهرا گذشتیم، یک ستوان دو نیروی امنیتی گفت که چشم بندها را برداریم. کهریزک جایی در میان بیابان است. سه قسمت وجود دارد تحت نام “قرَن یک ” [مخفف قرنطینه] و” قرَن دو” و “قفس”. حیاط کهریزک در دو سطح است. قرَنها در قسمت پایین و تقریباً زیر زمین هستند. در قسمت بالای حیاط سی چهل قفس بود که در هر کدام یک نفر زندانی بود. دیواری دور این سه قسمت است که بالایش سیم خاردار دارد و همچنین با سربازان مسلح محافظت می شود. ما شنیده بودیم که کهریزک جای وحشتناکی است.
وقتی وارد شدیم ما را روی زمین نشاندند. توسط سربازان محاصره شده بودیم. یک ستوان دوم برای ما صحبت کرد:
“اینجا اسمش کهریزک است. کهریزک یعنی آخر دنیا. اینجا همه شما خوی وحشیگری می گیرید. از اینجا کسی زنده بیرون نمیره.”
آنها ما را گشتند و وارد حیاط شدیم. اسامی ما را گرفتند و مجبورمان کردند تمامی لباسهایمان را درآوریم. همگی کاملاً برهنه بودیم. مجبورمان کردند تا لباسهایمان را توی یک سطل آشغال بیندازیم. ۳۰ دقیقه ما را برهنه نگهداشتند و بعد کتک زدن با چوب و شنلگی بزرگ در حیاط شروع شد. شلنگ های کلفت که بعضی انعطاف داشتند و بعضی سفت بودند. خیلی درد داشت. حدود [ساعت] ۶ یا ۷ بعد از ظهر بود که ما را به “قرَن یک ” بردند. توانستیم یک تکه لباس، هر چه به دستمان می رسید، دور کمر خود ببندیم. در آنجا کسانی بودند که از مدتی قبل آنجا زندانی بودند. برخی از آنها شبیه گرسنگان بیافرایی بودند. خیلی لاغر و گرسنه.
تعداد ما خیلی زیاد بود به طوریکه در جایی که برای ۲۰ نفر بود ۱۶۰ نفر را گنجانده بودند. بنابراین نمی توانستیم بنشینیم. می بایست ایستاده بخوابیم. نیمی از ما می نشست و نیمی دیگر می ایستاد. اجازه نداشتیم به توالت برویم. همگی چند بار از حال رفتیم. خیلی گرم بود. یک دریچه کوچک برای ورود هوا وجود داشت که شبها از آن بوی گازوئیل می آمد. پنجره ای وجود نداشت. ما برای هوا به در زدیم اما آنها به جایش مثل این بود که با اگزوز ماشین گازوئیل به داخل می فرستادند.
خیلی تشنه بودیم. این مشکل بزرگی بود. بازداشتی ها درخواست آب کردند اما تنها به اندازه یک تا دو لیوان آب در روز می گرفتیم. یک تانکر روی بام بود که روزی یکبار پر می شد. آب گرم و بسیار کثیفی بود. لیوانی نداشتیم. همگی از یک بطری به نوبت استفاده می کردیم. روزی یک قطعه نان و کمتر از ربع یک سیب زمینی به ما می دادند.
در آن چند روز که در کهریزک بودیم گاهی ساعت ۴ صبح به داخل “قرَن” می ریختند و ما را به حیاط هل می دادند و با شلنگ می زدند. بعد ما را به خط می کردند و ستوان دوم فریاد می زد و از ما سؤال می کرد و ما باید جواب می دادیم.
س: “اینجا کجاست؟”
ج: “کهریزک”
س: “کهریزک کجاست؟”
ج: “آخر دنیا”
س: “غذا خوبه؟”
ج: “بله قربان”
س: “فضاش خوبه؟”
ج: “بله قربان”
س: “از محیط اینجا لذت می برید؟”
ج: “بله قربان”
و او می گفت:”باید بلند بگید که صداتون به همه تهران برسه”.
ما گرسنه و تشنه بودیم. تشنگی خیلی آزارمان می داد. مردم را در داخل شکنجه می کردند و برخی را بیرون می بردند. برای مثال، اگر کسی آهسته تر از بقیه راه می رفت، تنبیه می شد.
من را مثلا یکبار از پایم آویزان کردند. یک نفر به نام جوادی فر خیلی تشنه بود و من بطری را بردم و سعی کردم برای او آب بگیرم. وقت شمارش افراد بود. هر زمان شب یا روز امکان داشت شمارش صورت بگیرد. ما در ده ردیف در صف ایستاده بودیم. من از صف درآمده بودم تا تقاضای آب بکنم. در همین موقع مرا صدا کردند. یکی از زندانیان سابق بود [که مأمور حاضر غایب کردن بود]. آنها را به عنوان اراذل و اوباش دستگیر کرده بودند و اکنون برای مسئولان زندان کار می کردند. (دو نفر به نام محمد تیفیل و تقی کینگ کونگ) آنها در خدمت ستوانها بودند و شبها در قفسها می خوابیدند. ستوانها سه نفر بودند و هر کدام شیفت ۴۸ ساعت کار می کردند.
آنها مرا [که در صف سرجای خودم نبودم] صدا زدند و پاهای من و یک نفر دیگر را با پابند بستند. هوا خیلی گرم بود و ما شدیداً عرق کرده بودیم. من را بلند کردند و زنجیری را که به پابندم وصل بود از بالای در “قرَن” رد کرده و از پا از در آویزان کردند. بعد شروع به زدن من با شلنگ کردند. بقدری درد داشت که گوشت تنم در آمده بود. مدام به من می گفتند: “بگو گه خوردم.” من بلافاصله گفتم ولی آنها رها نمی کردند. زندانیان مدام صلوات می فرستادند تا زندانبانان مرا پایین بیاورند. سرانجام مرا پایین انداختند و من روی پهلویم افتادم. حس کردم دنده ام شکست. تماماً سیاه و کبود شده بودم.
روز سوم یا چهارم بود که ساعت ۱۲ ظهر ما را به حیاط بردند. نیمی از ما را مجبور کردند تا روی چهار دست و پا راه برویم و دیگر زندانیان را روی پشتمان ببریم. می بایست آنها را دور حیاط می بردیم. زمین به قدری داغ بود که می سوختیم. بعد از پنج دقیقه روی زمین فقط خون می دیدم که از دستها و زانوان دیگران ریخته بود. من مرد پیری را روی پشتم حمل می کردم. ما دور حیاط را بیست تا بیست و پنج بار طی کردیم. اگر متوقف می شدیم ما را می زدند.
هر کسی زخمی یا شکستگی استخوان در ناحیه ای از بدنش داشت. محیط به قدری کثیف و گرم بود که هر زخمی بلافاصله چرکی می شد. همه عفونت داشتند.
من به جز یک مورد که شنیدم، شاهد تجاوزی در کهریزک نبودم. باباعلی (حدود ٤۰ ساله) به جرم مواد مخدر آنجا بود و سایر زندانیان به او تجاوز کردند. زندانیان عادی از اراذل و اوباش هم با ما در آنجا زندانی بودند. کسانی که نزدیک دستشویی بودند دیده بودند و بعداً برای ما تعریف کردند. گوشه سوله یک دستشویی بود که با یک دیوار از بقیه بند جدا شده بود. در نداشت و دستشویی هم نداشت. خیلی هم کثیف بود. [یک سوراخ در زمین] ولی چند نفر آنجا می خوابیدند چون هوا خیلی کم بود و آنجا هواکش داشت. آنها که نزدیک دستشویی بودند گفتند که در آنجا به باباعلی تجاوز شده بود. در کهریزک نگهبانان نزدیک ما نمی آمدند. آنها به خاطر بوی بد ماسک می زدند. ما کثیف و پر از عفونت و تهوع آور بودیم. به جز آنهایی که برای ستوانها کار می کردند، بقیه زندانیان رمقی نداشتند که به کسی تجاوز کنند. آنها ضعیف و بسیار لاغر بودند.
ولی هم در کهریزک و هم در اوین دیدم که آنها از بطری برای تجاوز به مردم استفاده می کردند. شاید سه یا چهار نفر از دوستانمان به وسیله بطری مورد شکنجه قرار گرفته بودند. در اوین یک نفر را که اعتراض کرده بود به درختی بستند و با بطری به او تجاوز کردند. بعضی از زندانیانی که برای تمیز کردن حیاط تعیین شده بودند، شاهد این واقعه بودند. وقتی بازگشت دچار خونریزی شده بود. حدود ۲۳ یا ۲۴ ساله بود. دکتری آمد و او را ویزیت کرد. در اوین اگر تقاضا می کردید می توانستید دکتر را ببینید ولی دستگاه عکسبرداری یا نظایر آن وجود نداشت. وقتی من آزاد شدم او هنوز زندانی بود.
ما را پس از پنج روز به اوین بردند. در کهریزک چندین نفر بیهوش شدند. مسئولان می دیدند که ممکن است زنده نمانیم.
اوین تمیزتر بود. ما در اندرزگاه ۱ بودیم. آنها دکتری آوردند و گفتند که هیچ کس تا زمانی که آثار کبودی داشته باشد آزاد نخواهد شد. به ما دارو و پماد دادند. برای من این دوره [چند هفته] طول کشید.
زندان اوین
در [مدتی که در اوین بودیم] بارها بازجویی شدیم. بعضی وقتها ما را می بردند و ساعتها در انتظار بازجویی نگه می داشتند. آنها سؤالهایشان را می کردند و بعد برای ساعتها می رفتند. می بایست روی صندلی رو به دیوار بنشینیم. بعضی وقتها نمی دانستیم که آیا بازجو پشت سرمان است یا نه. می توانستیم صدای فریادها و جیغها را بشنویم. می خواستند بدانند که به چه حزبی تعلق داریم. می خواستند بدانند که با کدام رسانه مصاحبه کرده ایم. حتی پیشنهاد کمک به ما می کردند. کامپیوتر مرا آورده بودند و عکس موسوی را یافته بودند. همچنین عکسی از من در تظاهرات پیدا کرده بودند. می خواستند بدانند که کمونیست، مجاهد و یا سلطنت طلب هستیم. به آنها گفتم که حتی نمی دانم کمونیسم چی هست. از من پرسیدند که به کی رای داده ام و چرا؟ پرسیدند چرا فکر کرده ام تقلب شده است. من به بازجو گفتم که اعتراض من مسالمت آمیز بوده و چیزی نمی دانم اما به خاطر کاری که در کهریزک کرده اید سه نفر از دوستانمان مرده اند. ما را تهدید کردند که اگر نمی خواهیم که دوباره برگردیم نباید چیزی درباره کهریزک بگوییم.
تا مدتها نتوانستیم به خانه تلفن کنیم. خانواده من نمی دانستند که زنده هستم یا مرده. وقتی در اوین بودیم، شاید روز بعد از اینکه شنیدیم دستور بستن کهریزک را دادند، نماینده ای از طرف خامنه ای آمد. گروهی بود که دکتر بروجردی از کمیسیون امنیت ملی مجلس و چند نفر دیگر هم در آن بودند. چند نفر با دوربین فیلمبرداری و عکاسی هم همراه آنها بودند. آنها ما را در چند اتاق جمع کردند و اطاق به اطاق آمدند و با ما صحبت کردند. آنها گفتند که “آقا درباره کهریزک نمی دانسته است” و اینکه کهریزک برای زندانیانی نظیر ما نبوده و سعی کردند ما را آرام کنند. آنها گفتند که متاسف هستند و ما را آزاد خواهند کرد. گفتند که اشتباهاتی شده و آنها حیدری فر، قاضیی را که ما را به کهریزک فرستاده بود، محاکمه و مجازات خواهند کرد. با چند نفر هم بیرون اندرزگاه مصاحبه کردند. از داخل هم عکس گرفتند.
حدود دوازده روز پس از بازداشتمان، چند قاضی از “حقوق شهروندی”* به دیدار ما آمد. ما را در شرایط رقت باری دیدند. آنها خیلی غمگین بنظر می رسیدند و از شرایط تکان خورده بودند. به ما کاغذ دادند تا شرح آنچه را که بر ما گذشته بود بنویسیم. ما حقیقت را نوشتیم و اینکه چه بر سرمان آمده بود. ما تا آن روز اجازه تلفن به خانواده را نداشتیم. آنها گفتند که اجازه تلفن به خانه را خواهند داد.
روز بعد، حیدری فر خیلی عصبانی داخل شد. گفت: چرا حرف زده اید؟ او حتی موفق شد که از دو تا سه زندانی اعتراف بگیرد که با آنها خوشرفتاری شده است و آنها را مجبور کرد با انگشت زدن متن اعترافاتشان را تایید کنند. او آنها را به اتاق نگهبانان در خارج از “اندرزگاه” برد. ما نمی توانستیم حرفهایشان را بشنویم به جز مواقعی که داد می زدند. او به بقیه ما گفت که شما که انگشت نزدید تا “انقلاب مهدی” در زندان خواهید ماند.
من مرتضوی را یکبار در اوین دیدم. او با ۷ تا ۸ محافظ بود. نگهبانان گفتند که آماده باشید و درست بنشینید چرا که مرتضوی دیدار می کند و اینکه می خواهد ما را ببیند. اما مرتضوی هرگز داخل نیامد. او ما را از پشت میله ها نگاه کرد و رفت.
پس از آزادی
پس از آزادی مدت یکماه بستری بودم. بعد از پنج روز احساس خستگی زیاد داشتم. دیگر نمی توانستم بایستم. از نظر جسمی و روحی بسیار خسته و فرسوده بودم. مدام کهریزک را به یاد می آوردم. عفونت زیادی در بدن داشتم. برای چند روز در بیمارستان بودم. بعد هم در رختخواب در خانه ام بودم. شانه و دنده هایم باندپیچی شده بود. آمپول پنیسیلین و سرم به من وصل کرده بودند. بعد از یکماه حالم بهتر شد.
وقتی آزاد شدم از سازمان قضایی نیروهای مسلح مرا خواستند. گفتند که می خواهند از ما دلجویی کنند. گفتند شما شکایت کنید از کسانی که شما را زدند. ما نمیدانستیم چکار کنیم. با هم مشورت می کردیم که برویم یا نه. بالاخره رفتیم. عکس کارمندان کهریزک را آورده بودند. خودشان را هم همینطور. شاید ٩۰ یا ۱۰۰ نفر شکایت کردیم.
استاندارهم زنگ زده بود که بیایید دلجویی کنیم. ما رفتیم [به استانداری]. به ما گفتند با شبکه های خارجی مصاحبه نکنید. چهره نظام را خدشه دار نکنید. شبکه خبر آمد و با برخی از زندانیان مصاحبه کرد. از صدا و سیما هم آمده بودند. همچنین یک دکتر آورده بودند در یک اطاق. آنها در برابر دوربین می گفتند که از این بچه ها مراقبت می کنند. هر کس که احتیاج دارد می تواند آزمایش بدهد و دکترها به رایگان آنها را درمان می کنند. و اینکه ما غرامت دریافت خواهیم کرد. از ما پرسیدند که آیا می خواهیم مصاحبه کنیم و گفتند که این فیلم را فقط برای بیت رهبری می خواهند. گفتند که برای پخش از تلویزیون نیست. چند نفر قبول کردند. اما بخشهایی از مصاحبه ها را، سانسور شده، در تلویزیون نشان دادند.
بمدت یک ماه پس از آزادی، چندین بار کسانی از اطلاعات سپاه و پلیس امنیت می آمدند و ما را می بردند تا شکایتمان را پس بگیریم. بعد که می خواستیم شکایتمان را پس بگیریم، سازمان قضایی می گفت که به آنها گوش ندهیم و شکایت خود را پس نگیریم. گیج شده بودیم. نمی دانستیم که از ما چه می خواهند. در مورد من پنج یا شش بار آمدند. آنها مرا به شیوه قپانی دستبند زدند. دو بار داخل یک ماشین با من حرف زدند. بعضی وقتها مرا می زدند. یکبار با من به خوبی حرف زدند و گفتند که تو نمی توانی علیه رژیم شکایت کنی. دفعات دیگر مرا با چشم بند به جای دیگر بردند و بعد در خیابانها رها کردند. سرانجام آنها اینقدر کردند تا رضایت دادم. گمان می کنم همه را مجبور به پس گرفتن شکایاتشان کردند. نیروهای امنیتی بودند که همه را قانع می کردند تا شکایاتشان را پس بگیرند. افراد لباس شخصی ما را به کلانتری نیروی انتظامی محل سکونتمان  بردند تا شکایتمان را پس بگیریم. نمی توانستیم با وجود این شکایات در خیابان ها راه برویم. هربار که تظاهراتی برپا می شد ما را میگرفتند. می خواستند که گزارش دهیم و اطمینان دهیم که ما درگیر نبوده ایم. در بعضی مواقع کامپیوترهای ما را گرفتند. من احساس ناامنی می کردم. تحملش برایم غیرممکن شده بود.
افرادی که در دوران بازداشت جان باختند
یک پدر و پسر قبل از ما در کهریزک بودند. می گفتند که مدت یکماه در آنجا بوده اند. آنها را پس از تظاهرات [خرداد ماه] دستگیر کرده بودند. پدر طی زمانی که ما در کهریزک بودیم مرد. حدود ۵۰ تا ۵۵ سال داشت. ما تنها سه روز پس از مرگش فهمیدیم. پسرش چیزی درباره مرگ پدرش نمی گفت تا بتواند سهم غذای او را بگیرد. بیشتر نمی دانم. ما وقت صحبت کردن نداشتیم. فشار آنقدر زیاد بود که ما فقط به فکر این بودیم که کجا بایستیم.
امیر جوادی فر با ما بود. او بلند قامت و خوش سیما بود. آرواره اش شکسته بود و برای خوردن مشکل داشت. ما قطعات ریز نان را به دهانش می گذاشتیم تا کمکش کنیم بخورد. او بسیار ضعیف بود و نمی توانست تند راه برود. به همین خاطر مرتب کتکش می زدند. به من گفت که نمی تواند با چشم راستش ببیند. این روز سومی بود که در کهریزک بودیم. چشمش عفونت کرده بود. سعی کردیم مراقبش باشیم و او را نزدیک در”قرَن” نشاندیم تا هوا بخورد. زمانی که ما را به اوین بردند، جوادی فر بیهوش بود. ما مجبور شدیم او را تا اتوبوسها حمل کنیم. جوادی فر در اتوبوس دیگری با دوستم بود و در اتوبوس مرد. ما جسدش را در حیاط دیدیم.
محسن روح الامینی هم با ما بود. او سرگیجه داشت. به سرش ضربه زیاد زده بودند. او گفت که در تظاهرات دستگیر شده است. اما نمی فهمید که چرا آنجاست. به قدری شکنجه شده بود که کمرش عفونی شده بود و پر از جوشهای چرکی بود. می توانستم پشتش را ببینم. ما همگی کم و بیش برهنه بودیم. پوست پشتش عفونی و پاره شده بود. ما همگی کتک خورده بودیم اما محسن را در خیابان هنگام دستگیری به شدت زده بودند. به نظر می رسید که چندین شکستگی استخوان داشته باشد. محسن به من گفت که چه کسی هست [فرزند یکی از مقامات عالیرتبۀ نظام]. فکر کردم دارد سربه سرم می گذارد. همگی در حیاط بودیم. نمی دانست که به آنها بگوید کیست یا نه. به او گفتم که نمی دانم باید بگوید یا نه. نمی دانم که به آنها گفته بود یا نه. اما بعضی مواقع او را صدا می زدند. دیگران را هم صدا زده و کتک می زدند. او در میان کسانی بود که بیشتر صدایشان می زدند. آخرین باری که او را دیدم زمانی بود که ما را به اوین بردند. زمانی که ما را به اوین بردند، امینی تقریبا بیهوش بود. ما مجبور شدیم او را به اتوبوس حمل کنیم. محسن وقتی که به اوین رسیدیم مرد. او خیلی تشنه بود و ما مدام تقاضای آب کردیم ولی کسی به ما توجه نکرد. وقتی که از اتوبوس خارج شد به شدت بالا آورد. او در حیاط اوین مرد. ما چک کردیم. رئیس زندان او را با همان حالت پس فرستاد کهریزک.
محمد کامرانی هم با ما زندانی بود. ما همگی در اندرزگاه بخش یک [زندان اوین] بودیم. کامرانی در اتاق ۵ بود و روی تخت دوم می خوابید. حالت تهوع داشت. خیلی حالش بد بود و هر روز بیمار بود. دو روز پس از اینکه ما را به اوین بردند او بیهوش شده بود. می توانستی آثار کبودی را روی بدنش، دستهایش و بازوانش ببینی. شانه اش زخمی و عفونی شده بود. او را به بهداری اوین بردند. بعد که درباره او پرسیدیم گفتند که در بهداری است. او را به بیمارستان بردند و در آنجا مرد. کامرانی بسیار آرام و مودب بود. احتمالا حدود ۱۹ سال داشت.

* پلیس اطلاعات و امنیت عمومی (پلیس امنیت) یک واحد تخصصی نیروی انتظامی است که وظیفه آن کنترل نظم و امنیت در کشور اعلام شده ‌است. از نقطه نظر نیروها امنیتی دولت جمهوری اسلامی، انتخاب آزاد پوشش، خال کوبی، استماع موسیقی یا روزه خواری، در کنار تجمعات سیاسی از جمله عوامل اختلال نظم عمومی محسوب می شوند.

جام زهر خامنه ای – کاریکاتور

فاطمه معتمد آریا با دستبند سبز

جنایات هولناکی که در سلولهای انفرادی روی میدهد .


جنایات هولناکی که در سلولهای انفرادی (سگدونی) علیه زندانیان روی میدهد
بنابه گزارشات رسیده به "فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران" پرده برداشتن ازجنایاتی هولناک و غیر قابل تصور که علیه زندانیان بی دفاع در سلولهای انفرادی معروف به سگدونی در بند 1 زندان گوهردشت بطور سازمان یافته و سیستماتیک روی میدهد
زندانیان بی دفاع و اسیر که اکثر آنها جوانان هستند بدلیل اعتراض به برخوردها و رفتار های قرون وسطائی رئیس بند حسن آخریان که شکنجه گری بی رحم و جلادی به تمام معنا و همدستان او در این بند و در کل در زندان صورت می گیرد به شکنجه گاه منتقل می شوند. زندانیان بی دفاع به سلولها انفرادی معروف به سگدونی انتقال داده می شوند.آنها را تحت شکنجه های وحشیانه قرار می دهند که منجر به شکسته شدن دست و پاهایشان می شود که تا به حال چند مورد آن گزارش شده است و در حال حاضر 2 نفر از آنها در بهداری زندان گوهردشت کرج بستری هستند که به نام های سامان محمدیان و محسن بیگوند می باشند.عمل ضد بشری و جنایتکارانه که علیه تعداد زیادی از زندانیان بکار برده شده است تجاوز جنسی و یا استعمال باتون به زندانی بی دفاع در حالی که به آنها دست بند،پابند و چشم بند زده شده است و پس از شکنجه طولانی و شکستن پا و دستان آنها این شکنجه جنایتکارانه صورت می گیرد. تماس حسن آخریان با مادر یکی از زندانیان و اعلام فوت فرزندش و اینکه می تواند جسد وی را از بیمارستان تحویل بگیرید منجر به سکته قلبی و انتقال این مادر به بیمارستان شد. زندانیان در سلولهایی نگهداری می شوند که فاقد سرویس بهداشتی است و به آنها اجازه استفاده از سرویس بهداشتی داده نمی شود.آنها برای مدتی طولانی گاها تا چند هفته با این وضعیت مواجه هستند/عریان کردن زندانی و گرفتن پتو و تمام امکانات پوششی و مرطوب نگه داشتن کف سلول که سیمانی است و باید زندانی بر روی آن استراحت کند /قطع کامل داروهای زندانی برای مدت طولانی/به صورت روزانه مورد شکنجه قرار دادن زندانی با باتون و پاشیدن گاز فلفل و اشک آورد به درون سلول/پاشیدن محتویان کپسول آتش نشانی به صورت زندانی / توهین خانوادگی به زندانی/ زندانیانی که دست و پای انها شکسته شده است برای مدتی طولانی نگه داشتن در سلول تا دچار عفونت شدید شوند و حتی در آستانه مرگ قرار گیرند/قطع ارتباط کامل زندانی با خانواده و جهان خارج از سلول/ غذا دادن به زندانی در حد زنده ماندن/شکنجه زندانی بدلیل شکایت وی و یا خانواده اتش از شکنجه گران و گرفتن رضایت اجباری از او / قتل زندانیان در زیر شکنجه و اعلام علت آن بعنوان خودکشی و یا مصرف بیش از حد مواد مخدر و موارد متعدد دیگر .
یکی از ده ها زندانی که دچار چنین شرایط هولناکی در سلولهای انفرادی معروف به سگدونی شده است آقای بهرام تصویری 30 ساله و 6 سال است که در زندان در حالت بلاتکلیف بسر می برد. او در حدود 6 هفته پیش به دلیل اعتراض به توهینهای خانوادگی پاسداربندی بنام یوسفی برای 5 روز به سلول انفرادی منتقل می شود.آقای تصویری از آنها می خواهد که به او اجازه بدهند که با خانواده اش تماس بگیرد.اما آنها به او اجازه تماس با خانواده اش نمی دهند . حسن آخریان با خانواده این زندانی تماس می گیرد و به مادر آقای تصویری اطلاع میدهد که فرزندش فوت کرده است و جسد او در بیمارستان است و می تواند جسد او را تحویل بگیرید.مادرآقای تصویری وقتی این خبر را می شنود دچار سکته قلبی می شود و به بیمارستان انتقال می یابد.حسن آخریان بعد از اینکه متوجه می شود که مادر آقای تصویری دچار سکته قلبی شده است و در بیمارستا بستری می باشد به بهرام تصویری خبر سکته و بستری شدن ماردش را می دهد. آقای تصویر خواهان تماس با خانواده می شود و از طرفی 5 روز سلول انفرادی او پایان یافته و به روز هفتم کشیده شده است اما از خارج کردن او از سلول انفرادی خوداری می کنند.او خواستار ملاقات با رئیس زندان می شود ولی به حرفهای او گوش فرا داده نمی شود. تا اینکه برای پایان دادن به شرایط سخت و طاقت فرسا اقدام به خودسوزی می کند.پاسداربندها به سلول او یورش می برند به چشمانش گاز فلفل و اشک آور می زنند و با باتون به سر و صورت او می کوبند .
زندانی بهرام تصویری بابدنی سوخته به سلولی که محل شکنجه زندانیان است برده می شود و به او دست بند،پابند و چشم بند می زنند و برای مدت طولانی اورا با باتون شکنجه می کنند در اثر این شکنجه ها دست و پای او را شکستند و سپس لباسهای او را از تنش خارج کردند. افسر کشیک فردی بنام میرزا آقایی و دو پاسداربند به نام های یوسفی و شیرخوانی باتون را به او استعمال می کنند. این زندانی بی دفاع در اثر این شکنجه بیهوش می شود و با ریختن آب بر روی او،وی را دوباره بهوش می آورند و شکنجه جنسی دوبار تکرار می شود.تمامی این شکنجه ها با حضور و شرکت حسن آخریان رئیس بند 1 صورت می گیرد .
سپس زندانی بهرام تصویری به سلول انفرادی بازگردانده می شود.او را عریان می کنند و بدون داشتن پتو و یا هر پوشش دیگری بر روی کف سیمانی سلول رها می کنند و هر از چند گاهی کف سلول آب می ریزند.این زندانی بی دفاع در حالی که پاها و دستانش شکسته شده بود و بدنش مجروح و خونین بود به مدت یک ماه در آن شرایط به حال خود رها شده بود .شکستگی پای او دچار عفونت می شود و او به اغما فرو می رود و ناچارا وی را به بهداری زندان منتقل می کنند. بهداری زندان از تحویل گرفتن او برای مدتی خوداری می کند چونکه در آستانه مرگ قرار داشت و نمی خواست مسئولیت او را بپذیرد. نهایتا فردی بنام دکتر رضوی او را بستری می کند و پس از بهوش آمدن به آنها می گوید باید تحت عمل جراحی فوری قرار گیرد ولی حسن آخریان با عمل جراحی وی مخالفت می کند و او را به سلولهای انفرادی بازمی گرداند که با فشار پزشکان بهداری او بعد از دو روز تحت عمل جراحی قرار می گیرد
خانواده آقای تصویری برای رسیدگی به جنایتی که علیه فرزندشان روا داشته شده شکایتی را تنظیم کرده اند و همچنین خود آقای بهرام تصویری به بازرسی زندان شکایت کرده است. فردی بنام رضا ترابیان او را تهدید کرده است که در صورت عدم رضایت عواقب وخیم آن را خواهد دید .و حتی احتمال قتل او در زندان وجود دارد.ترابیان می گوید پزشک قانونی به حرفهای تو و خانواده ات گوش نخواهد کرد و به حرفهای زندان گوش می دهد تو کی طی این مدت موارد زیادی را دیده ای .
در طی روزهای شنبه و یکشنبه حسن آخریان بدلیل شکایت کردن آقای تصویری و خانواده اش در مقابل چشمان سایر زندانیان او را برای مدت طولانی با باتون مورد شکنجه قرار داد. آخریان این زندانی را با شکنجه تحت فشار قرار داده است که باید رضایت بدهد و از شکایت خود منصرف شود .
زندانیان بی دفاع دیگری که با چنین شرایط مواجه شده اند و تعدادی از آنها هنوز در سلولهای انفرادی بسر می برند عبارتند از؛ احمد اشکان،رضا جلاله ،مجید افشار،محسن بیگوند ،نقی نظری،مهدی سورانی (در اثر شکنجه فکش را شکسته شده و در سلولهای انفرادی است)، قیصر اسماعیلی ،مجید محمودی،ناصر قوچان لو ،حسین کریمی،حمید اشکی ،شیر محمد محمدی،حسن شریفی،6 ماه که بی جهت در سلولها انفرادی است و بصورت روزانه تحت شکنجه قرار دارد .
فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران،بکار بردن شکنجه های قرون وسطائی و جنایتکارانه علیه زندانیان بی دفاع و اسیر را به عنوان جنایت علیه بشریت محکوم می کند و از دبیر کل،کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد و سایر مراجع بین المللی خواستار ارجاع پرونده جنایت علیه بشریت این رژیم به شورای امنیت سازمان ملل متحد جهت گرفت تصمیمات لازم اجرا است .

فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران 4 خرداد 1389 برابر با 25 می 2010
گزارش فوق را به سازمانهای زیر ارسال گردید
دبیر کل سازمان ملل متحد
کمیساریای عالی حقوق بشر
کمسیون حقوق بشر اتحادیه اروپا
سازمان عفو بین الملل
گزارشگران ویژه دستگیریهای خودسرانه،شکنجه سازمان ملل متحد

جعفر پناهی بعد از آزادی موقت از زندان خامنه ای - عکس




عکس پریدن خامنه ای از قطار - کاری از دختر ایرانی


خامنه ای که در خالی بندی شهره خاص و عام است در یکی از سخنرانی هایش برای بسیجی ها میگفت در زمان شاه سوار قطاری شده و گویا قطار برای نماز توقف نمیکند و خامنه ای هم از قطار بیرون میپرد !!! تا برود و نماز بخواند . ( فیلم سخنرانی را میتوانید در یوتیوپ پیدا کنید )

علت تمام نشدن جنگ بعد از 3 خرداد 61 – کاریکاتور

عکس ماهواره ای ستاد فرماندهی نیروی مقاومت بسیج - نمسا



برای دیدن عکسها در اندازه بزرگ روی آنها کلیک کنید








جدیدترین جوک های سال ویژه بسیجی ها

بسیجیه پارچه سبز به سرش میبنده، ازش می‌پرسن چرا، میگه می‌خوام خود زنی‌ کنم.

به بسیجیه میگن زنتو دیدیم تو یک پیکان با ۵ تا سیبیل کلفت تو سر بالایی خیابون بغلی،میگه جدی میگی؟ این پیکان جدیدا عجب موتوری داره.

بسیجیه زن ايدزي ميگيره بهش مي گن چرا زن ايدزي گرفتي . مي گه مي خوام از اهالي محل انتقام بگيرم.

بسیجیه ميره آزمايشگاه داد ميزنه ميگه چرا جواب خون شهدا رو نميدين؟

بسیجیه عروسی میکنه شب عروسی داداشش میشینه پشت در اتاق عروس میگن چرا اینجایی؟ میگه: بابام خودش گفت بعد از داداشت نوبت توئه.

بسیجیه میره خونه میبینه یکی پیش زنشه میگه تو کی هستی میگه من خلبانم اینجا سقوط کردم . بسیجیه میگه ریدم تو این سپاه ، دیروز هم دو تا غواص تو وان حموم بودند.

به بسیجیه میگن جمله “دلم هواتو کرده” را به انگلیسی ترجمه کن ، میگه: My Heart Fucked your Air

یک بسیجی که شنا بلد نبود می اوفته تو آب ولی یه بسجی دیگه که همراش بود نجاتش می ده. عصری فرمانده بسیجی دومی رو احضار می کنه و بهش می گه برای کار قهرمانانه ای که کردی ما می خواستیم بهت یک سال ساندیس مجانی بدیم ولی متأ سفانه برادری که صبحی نجاتش دادی به دلیلی که هنوز برامون مشخص نشده، با کمربند خودکشی کرد. بسیجی با لبخندی ملیحی گفت نه سردار خودکشی نکرده! از آب که گرفتمش حسابی خیس بود با کمربند آویزونش کردم خشک شه.

به بسیجیه می گن اون کدوم حیوونه که پاچه می گیره؟می گه بابام واسه صبحونه!

فیروزآبادی سرما خورده بوده، صداش گرفته بوده، میره بیت رهبری زنگ میزنه. خجسته خانوم از پشت آیفون میگه کیه. فیروزآبادی با صدای خیلی آهسته ای میگه: آقا تشریف دارن…؟ خجسته میگه: نه، کسی نبیندت، بیا بالا …

تبلیغات بانک بسیجیان: هر جا سخن از ساندیس است نام بسیج است که می درخشد!

بسیجیه با بسیجیه ازدواج می کنه..بچشون ساندیس می شه.

از بسیجیه می پرسن آرزوت چیه؟میگه دکتر بشم از اتاق عمل بیام بیرون بگم: متاسفم…

بسیجیه داشته با يه گوسفند فوتبال بازي مي کرده، بهش مي گن چرا با گوسفند بازي مي کني؟ ميگه همچين گوسفند هم نيست! دو-هيچ جلوئه…

خامنه ي ادعاي پيامبري کرد.ازش پرسيدن معجزه ات چيه؟ جواب داد: با یه ساندیس میتونم بسیجی خودجوش زنده کنم …

به گزارش خبرگزاری ساندیس نیوز ، در این انفجار که در یکی از پایگاه های بسیجی محموله ساندیس در آن قرار داشته منفجر می شه و تعدادی بسیجی کشته و زخمی میشوند..گفته میشود این محموله ساندیس قرار بود به بسیجیان داده شود!هنوزعلت انفجار وتعداد تلافات آن مشخص نشده و حادثه در دست بررسی می باشد.

بسیجیه رو وادار می کنن به نماز خوندن،بعد از نماز می بینن داره دعا می کنه، میرن گوش می دن ، می بینن می گه خدایا،اینا منو وادار کردن نماز بخونم،تو خودت قبول نکن.

به بسیجیه می گن: اگه رییس جمهور بشی اولین کاری که می کنی چیه؟ میگه اول از همه دست خودم رو تو شرکت ساندیس سازی بند می کنم

بسیجیه رو تشویقی میفرستن حج. میره مکه برعکس همه طواف میکنه. بهش میگن چرا برعکس طواف میکنی؟ میگه شما از اون ور دنبالش کنین، من از این ور میگیرمش.

دو تا بسیجی داشتن تو خیابون گشت می زدن، اولی به دومی می گه: اگه چراغ قوه رو به طرف آسمون بگیرم، از نورش می ری بالا؟ دومی می گه: فکر کردی من دیوونم که برم بالا، تو چراغ قوه رو خامو ش کنی، بیفتم پایین و بمیرم.

بسیجیه میخواسته هواپیما دزدی کنه. میره به خلبانه میگه برو نیویورک. یارو میگه نمیرم. بسیجیه میگه خب برو لندن. یارو میگه نمیرم. بسیجیه میگه پس برو اسرائیل. یارو میگه نمیرم. بسیجیه میگه: خوب بابا حد اقل بده یه بوق بزنیم.

به بسیجیه ميگن شيشه رو چه جوري مي سازن؟ مي گه کاري نداره:پشم شيشه رو ميندازن تو واجبي، پشماش مي ره شيشه اش ميمونه!

بسیجیه سربازيش تموم ميشه، وقتی كارت پايان خدمتشو بهش ميدن، نگاه ميكنه ميگه: ‌ای بابا، من كه ازينا چهارتا دارم!

بسیجیه کچل بوده. ميره سلمونی، تا از در ميره تو همه ميزنن زير خنده. ميگه: چيه؟ ساندیس نرسیده بهم، اومدم آب بخورم!

تو مسابقه تلوزیونی به بسیجیه ميگن: با «ترجمه» جمله بساز، ميگه:‌ انتر جمعه كجا بودي؟!

به بسیجیه ميگن: با «حميد و فريد» جمله بساز. ميگه: شما با هميد؟ چند نفريد؟

بسیجیه ميره تلويزيون رو روشن ميكنه ميبينه كانال يك قران داره، كانال 2 قران داره …. كانال 5 هم قران داره….سيم تلويزيون رو از برق در مياره بوسش ميكنه ميزاره بالا تاقچه…

بسیجیه مهم ميشه زيرش خط ميكشن، تو امتحان مياد!

يه بسیجیه براي بچه اش لالايي ميخونه. بچه اش بعد از يك ساعت ميگه : حالا خفه شو ميخوام بخوابم.

یه بسیجی توی مانور ولایت جانباز ٩٩درصد میشه، میگوزه شهید میشه.

به بسیجیه میگن تا بحال توی موقعیتی بودی که نه راه پس نه راه پیش داشته باشی؟ میگه آره، یه بار که ارّه رفته بود توی کونم.

بسیجیه میوه فروشی داشته یه مشتری میآد میگه آقا دو کیلو سیب گلاب بدین، بسیجیه میگه سیب نه برادر من، بگو گًل گلاب محمدی. بعد از طرف میپرسه چیزه دیگه ای هم میخواین… مشتریه که بادمجون هم میخواسته میگه آره، بیزحمت دو کیلو هم کیر بلال حبشی بدین.

یه نفر خانوم سوار ماشین کرده بوده، بسیجیه ماشینو متوقف میکنه و به خانومه میگه خواهر لطفاً بیآین پایین. طرف به بسیجیه میگه: خواهرته، جنــــدَس.

به بسیجیه میگن تا بحال راجع به فرمایشات مقام معظم رهبری فکر کردی؟ میگه: نه، ما رو چه به این گــُـه خوریا …

بسیجیه میره خوونه میبینه زنش با فرمانده پایگاه رو تخت مشغول عملیاته، غیرتی میشه میزنه توی گوش فرمانده و از تخت میاردش پایین. فرماندهه میگه پدرتو در میآرم، میفرستم کهریزک آدم شی… بسیجیه میگه: هیچ گـُـهی نمی تونی بخوری، من از روی این تخت “سردار”ها پایین کشیدم.

به بسیجیه میگن اسم سه تا پرنده رو نام ببر: میگه عقاب، گنجشک، مقام معظم رهبری. میگن مقام رهبری که پرنده نیست. میگه: خره، یه وقت دیدی پرید.

به بسیجیه مي گن فرق هويج و بلال چيه فکر مي کنه مي گه بلال تو جنگ احد بود ولي هويج نبود.

بسیجیه میره دکتر میگه آقای دکتر تخمم درد میکنه. دکتره میگه عزیزم اسمشو نیار بگو عضوم درد میکنه. بسیجی شاکی میشه میگه یعنی میگی من که عضو بسیجم، تخم بسیجم؟!!

بسیجیه ميره دریا مبارزه با ناو آمریکایی. مايوش سوراخ بوده غرق ميشه.

از بسیجیه ميرسن: اسمت چيه؟ ميگه: حمزه، ولي توخونه شيش کوچولو (ء) صدام ميکنن!

بسیجیه ميره مسابقه بيست سوالي، رفقاش از پشت‌ صحنه بهش ميرسونن که: جواب ساندیسه، فقط تو زود نگو که ضايع شه. خلاصه مسابقه شروع ميشه، بسیجیه ميپرسه: تو جيب جا ميگيره؟ ميگن: نه. بسیجیه ميگه: بابا اين عجب ساندیس گنده‌ايه!

به بسیجیه می گن اگه مردم بی گناه رو بزنی از پل صراط پرتت می کنن پایین. میگه: هیچ کی نمی تونه همچین گُهی بخوره جز مقام معظم رهبری.

بسیجیه می ره لاس¬وگاس. زنگ می زنه به زنش می گه خانم من شهید شدم؟!! میگه وا این حرفا چیه؟ می گه آخه الان تو بهشتم!

آخونده اکس می زنه می ره بالا منبر می گه بیت المقدس…. دس… دس… دس…. دس…..

بسیجیه براي کمک به انتفاضه سنگ پست مي کرده!

بسیجیه مي خواسته صدای انفجار در بیاره، پاکت ساندیس رو باد می کنه ميذاره زير پاش، با آجر ميزنه تو سر خودش.

به بسیجیه می گن با آش جمله بساز. می گه: محمدی آش صلوات.

بسیجیه داشته راديو پيام گوش ميداده،‌ گزارشگره ميگفته: مسیر بهارستان به امام حسين بسته‌است، مسیر انقلاب هم به امام حسين بسته‌است… ‌بسیجیه ميگه:‌ باشه بابا بستس که بستس، ديگه چرا هي قسم ميخوري؟!

بسیجیه شاکي ميره ثبت‌احوال، ميگه: آقا اين اسم من خيلي ضايعست، بايد حتماً عوضش کنم. کارمنده ازش ميپرسه، مگه اسمتون چيه؟ بسیجیه ميگه: اصغرِ ان‌چهره! کارمنده ميگه: آره خوب حق داريد، بايد حتماً عوضش کنيد. حالا چه اسمي ميخوايد بگذاريد؟ بسیجیه ميگه: اکبرِ ان‌چهره.

آخونده ميره 206 ميخره شکمش گير ميکنه به فرمون. ميگه آقا يه 207 بدین لطفاً.

بسیجیه میره دارخونه میگه ببخشید شربت شهادت دارین، میگه نه ولی شیاف ولایت داریم، میخوای؟

بسیجیه میره گزینش بهش میگن باقمقمه يه جمله بساز.ميگه مرکزاستان قم قمه.

بسیجیه انتحاری بوده. ميبرنش جهنم. بمب ميذاره همه شهيد ميشن ميرن بهشت.

بسیجیه رو میبرن حمام. به موهاش بدون اينکه خيس کنه شامپو مي زنه. فرمانده ازش می پرسه چرا اينکار رو کردي؟ ميگه :آخه روش نوشته براي موهاي خشک.

یه بسیجی نخبه کشف می کنن. ازش می پرسن دور کمر یه نفر رو چطور اندازه می گیریم، میگه ‌يه خطکش ميکنیم تو کونش. حاصل رو ضربدر 3.14 ميکنیم!

بسیجیه مشروب مي خوره شنگول مي شه گرگ مياد مي خوردش.

به بسیجیه تشویقی، مجوز داروخونه می دن، داروخونه ميزنه،‌ رو درش می‌نويسه: فروش نوار بهداشتی با نصب در محل!

بسیجیه چهارشنبه سوری میاد سرکوب، نارنجک ميخوره جفت تخماش کنده ميشن. ميره دکتر، يارو براش يه تخم از چوب ميگذاره يکی از آهن. چند سال ميگذره، بسیجیه ازدواج ميکنه و بچه دار ميشه. يه روز تو خيابون دکتره رو ميبينه، دکتره بهش ميگه: خـوب، چطوری؟ بچه‌ها چطورن؟ بسیجیه ميگه: آقای دکتر! پينوکيو خوبه ولی اون ترميناتوره خيلی اذيت ميکنه!

بسیجیه ميره سلمونی، ميگه: جناب اين ريش مارو اصلاح کن. سلمونيه می‌بينه طرف بسیجیه، ميگه بگذار يکم سر کارش بگذاريم. بهش ميگه: ‌خشک بزنم يا تر؟ بسیجیه ميگه: ‌يعنی‌چی، چه فرقی ميکنه؟ ميگه: ببين، اونايی که وقتی بچه بودن اوضاشون خراب بوده ترمی‌زنند، ولی اونايی که سابقشون پاکه خشک می‌زنند. بسیجیه بهش برمی‌خوره،‌ ميگه:‌ يعنی چی آقا؟! معلومه که بايد خشک بزنی! يارو هم شروع ميکنه همينجور خشک خشک ريش بدبخت رو تراشيدن. يکم که ميزنه، بسیجیه دهنش سرويس ميشه، ميگه: وايسا، وايسا! يه چيزايی داره يادم مياد!

بسیجیه رو می برن مانور جنگی ، اسیر میشه.

بسیجیه رو می فرستن یه کنفرانس علمی که نماینده کشورهای جهان داشتن در باره پيشرفتهای علمی کشورشون صحبت ميکردن. آمريکاييه ميگه: ما يه موشک ساختيم که دقيقا وسط ماه فرود مياد. ميگن: دقيقا وسط ماه؟! ميگه: نه، حدوداً يه وجب اينورتر. بعد انگليسيه مياد ميگه: ما يه سفينه فرستاديم وسط مريخ. ميپرسن: درست وسطش؟ ميگه: نه، تقريباً يه وجب اينورتر. نوبت بسیجیه ميرسه، هر چی فکر ميکنه چيزی به نظرش نميرسه، آخرسر ميگه: ما تو کشورمون با چشمامون غذا ميخوريم! همه ملت کف می‌کنن، ميگن يعنی چی، مگه ميشه؟ يعنی واقعا با چشماتون غذا ميخورين؟! بسیجیه ميگه: نه، حدوداً يه وجب پايين تر!

تو گزینش عقیدتی سیاسی به بسیجیه می گن با وطن جمله بساز. می گه : من دیروز سر و تنم را شستم. می گن احمق وطن با طی دسته داره. میگه: اتفاقا ً منم با طی دسته دار خودم رو شستم.

به بسیجیه مي گن چرا زن سياه گرفتي ميگه براي محرم خوبه.

یه روز یه بسیجیه میره مغازه عروسک بخره میگه: آقا قیمته این خواهرمون چنده؟

بسیجیه خودشو دار مي‌زنه، بعلت ضربه مغزي مي‌ميره! ميان مي‌بينن با کِش خودشو دار زده!

توی گزینش به بسیجیه ميگن چرا تا حالا ازدواج نکردي؟ميگه آخه ما هممون فاميلي ازدواج ميکنيم. ميگن يه مثال بزن:ميگه:مثلا داييم با زن داييم… عموم با زن عموم…

آخونده از پای منقل پامیشه میره تو خیابون ‌به يه تاکسي ميگه: مُشتقيم! تاکسيه،‌ پنج متر جلو تر نگه ميداره. آخونده ميگه:‌ اي بـابـا! من مي‌خواستم همونجا پياده شم!

بسیجیه زنگ ميزنه به صدا سيما، ميگه: بابا اين چه وضعيه؟! اين چه تصاويره مستهجني بود که تو سریال امشب نشون داديد؟! يارو بهش ميگه: قربان ما که فقط پاها رو نشون داديم. بسیجیه ميگه: بابا تلوزيون من پرش داشت، همه جاشو ديديم!

به بسیجیه ساندیس نمیرسه، از پایگاه قهر می کنه ميره ساندويچي، ميگه: ببخشيد بندري داريد؟ يارو ميگه: بعله. بسیجیه ميگه: پس قربون دستت، ‌بذار يه حالي بکنيم!

وسط شهرک محلاتی يه چاهي بوده، ‌هي ملت مي‌افتادن توش،‌ زخم و زيلي مي‌شدن. بسیجی های نخبه ميان تو پایگاه مسجد جلسه برگذار مي‌کنن که واسه اين مشکل يک راه حلي پيدا کنن. يکي از بسیجیا پا ميشه ميگه: يافتم! ما يک آمبولانس مي‌گذاريم بغل اين چاه، ‌هرکي افتاد توش رو سريع ببره بيمارستان. ملت همه صلوات می فرستن برک الله! تقبل الله! ‌ يک بسیجی ديگه پا ميشه ميگه: الحق که همتون نفهميد!‌ آخه اينم شد راه حل؟! ملت ميگن، خوب تو ميگي چي‌کار کنيم؟ بسیجیه ميگه: بابا تا اون آمبولانس طرف رو برسونه بيمارستان، که بدبخت جون داده. ما بايد يک بيمارستان کنار اين چاه بسازيم، که همه بهش سريع دسترسي داشته باشن! ملت ديگه خيلي حال مي‌کنن، نوحه مي‌خونن سینه می زنن، که تبارک الله تو چه مخي داري!‌ يهو يه بسیجی ديگه پا ميشه ميگه: الحق هرچي بهمون ميگن گوسفند ساندیسخور، حقمونه! آخه اين شد راه حل؟! اين همه خرج کنيم يک بيمارستان بسازيم کنار چاه که چي بشه؟ مردم تعجب مي‌کنن، ‌ميگن: خوب تو ميگي چيکار کنيم؟ بسیجیه ميگه: بابا اين که واضحه، ما اين چاه رو پر مي‌کنيم، ميريم نزديک يک بيمارستان يک چاه مي‌زنيم!

ا.ن در اثر سقوط هواپیما کشته ‌ميشه، به بسیجیه ميگن برو يه جوري به خانوادش خبربده. بسیجیه ميره دم خونشون زنگ ميزنه، زن یارو ميگه: کيه؟ بسیجیه ميگه: ببخشيد،‌ منزل شهيد احمدی نژاد؟

بسیجیا رو می برن عملیات زیرآبی. می بینن که هر کاری می کنن کله هاشون روی آب می مونه. میگن این یک توطئه استکبار جهانیه. یک پروژه تحقیقاتی مفصل ترتیب می دن که دلیل مساله کشف بشه. گزارش نهایی یک جمله بوده: چیزهای سبک روی آب می مانند.

بسیجیه ميگوزه، دنبال پوکش مي‌گرده!

بسیجیه مجري مسابقه بيست سوالي ميشه، يارو ازش ميپرسه، جانداره؟ ميگه: نه. ميپرسه: تو جيب جا ميشه؟ بسیجیه کلي فکر ميکنه، بعد ميگه:‌ تو جيب جا ميشه اما اگه تو جيبت بريزي، جيبت ماستي ميشه!

بسیجیه چهار تا قالب صابون مي‌خوره تا به مرز خودکفايي برسه!

بسیجیه رو میارن تهران اسکان میدن. یه روز با دو تا خيار در دست ميره توي يک بقالي، ميگه:حاج آقا خيارشور داري؟ بقاله ميگه: بله. بسیجیه ميگه: پس قربونت، بي زحمت اين دوتا رو هم بشور!!

تو مسجد داشتن صحنه گل ایران به آمریکا رو نشون ميدادن، بسیجیا تماشا مي‌کردن تکبیر میگفتن. دو سه بار که صحنه آهسته گل رو نشون ميدن، یه بسیجیه شاکي ميشه، ميگه: ‌حالا اونقدر نشون بده تا اون دروازه بان بگيردش!

بسیجیه عينکش را دور دستش چرخوند و بعد به چشمش زد، سرش گيج رفت، افتاد.

بسیجیه رو میارن تهران واسه سرکوب بهش تشویقی مجوز داروخونه میدن. یه روز بامشاد میره داروخونه بسیجیه ميگه:‌ داداش هزار تا ميخ داري؟! بسیجیه ميگه: ‌نه. دوباره فردا مياد ميگه: داداش هزار تا ميخ داري؟! باز بسیجیه ميگه: نه برادر، ‌اينجا داروخانه است، ميخ فروشي نيست! هي چند روز اين اتفاق ميفته، بسیجیه با خودش ميگه:‌ بگذار بروم هزار تا ميخ بخرم‌،‌ يک سود حسابي بکنم. فرداش دوباره بامشاد مياد ميگه:‌ داداش هزار تا ميخ داري؟! بسیجیه ميگه:‌ بله که داریم، 3 تا کارتون ميخ مي‌گذاره جلوش… بامشاد يک نگاه مي‌کنه ميگه::‌اََاَ….ه! ایول داداش توچقدر ميخ داري!

آخونده با کله پاچه ای محل چپ می افته، به بسیجیا فتوا میده که برید جلوی مغازه طرف یه پارچه نویسی بذارید که الیوم خوردن کله پاچه حرام است. بسیجیا میرن جلوی مغازه کله پاچه ای یه پرچم دزدای دریایی نصب می کنن.

يه روز يه بسیجیه می ره دستشويي مسجد. اون يكي بسیجیه كه داشته رد ميشده می پرسه برادر چرا در دستشويي رو باز گذاشتي؟ بسیجیه ميگه: ببندم که از اون زير نگاه كني؟

بسیجیا رو می برن هتل اسکان میدن. سوار اسانسور که ميشن نميدونسته چه جوري كار ميكنه. يك دفعه يك اقاي شيك سوار ميشه دكمه رو فشار ميده اسانسور شروع به حركت ميكنه بسیجیا بلند ميگه براي سلامتي اقاي راننده صلوات.

بسیجیه برف پاک كن ماشينو ميزنه هيپنوتيزم ميشه.

فرمانده بسیج رو احضار می کنن میگن شنیدیم تو دوره آموزشی ترتیب بسیجیها رو دادی..! میگه بسیج مدرسه عشق است.

یه بسیجی نخبه پیدا می کنن، بهش عكس دايناسور رو نشون ميدن. ميگن: شما به اين چي ميگين؟ بسیجیه ميگه: كي جرأت داره به اين چيزي بگه؟!

به يه بسیجیه تاكسي سمند مي دن. سه تا مسافر سوار مي كنه. اولي به مقصد مي رسه مي گه نگه دار. بسیجیه مي گه سمند داري؟ مي گه نه. مي گه پس بشين. دومي به مقصد مي رسه مي گه نگه دار. مي گه سمند داري؟ مي گه نه. مي گه پس بشين. سومي کمی فکر می کنه مي گه من سمند دارم نگه دار. بسیجیه مي گه پس بگو ترمزش كدومه؟

بسیجیه ميره مشهد ميگه يا امام رضا ازت مي خوام كه تو قرعه كشي بانك برنده بشم، يه ماشين ببرم. يه يكي دو سالي همين جور مي گذره و بسیجیه همش ميرفته حرم و دعا مي كرده ولي برنده نمي شده. يه شب امام رضا مياد تو خوابش بهش ميگه آخه عزيز دلم تو اول به بابات بگو يه حساب تو بانك برات باز كنه بعد دعا كن كه برنده بشي.

به بسیجیه ميگن اون پيامبري كه رفت تو شكم ماهي اسمش چي بود؟ ميگه: پدر ژپتو.

بسیجیه می خواسته به دختره متلک بگه بهش میگه: خوشگله نمازتو خوندی؟

بسیجیه داشته توی پایگاه فیلم پورنو نگاه می کرده. فرماندش یک دفعه وارد میشه. بسیجیه دستپاچه میشه میگه: حاج آقا! بیا ببین این صهیونیست های بی شرف دارن با این زن فلسطینی بیچاره چی کار می کنن.

بسیجی: آقاي دكتر! همه‌اش فكر مي كنم كه گوسفند شدم. دكتر: از كي چنين احساسي داري؟ بسیجی: از وقتي كه بره بودم.

زن بسیجیه رو سونوگرافي مي كنن…. ميگن: دختره, ميگه: آخي بپرس اسمش چيه؟

بسیجیه مي ره بقالی مي گه: آقا ساندیس دارين؟ یارو ميگه : داريم ولي گرمه. بسیجیه مي گه: عيب نداره، با نعلبكي مي خورم.

بسیجیه ميره تو مسابقات المپيك شركت كنه ازش ميپرسن به چه مقامي فكر ميكني؟ ميگه به مقام معظم رهبری.

بسیجیه می خواسته عروسی کنه. شب عروسی باباش بهش میگه: پسرم سفت ترین جای بدنتو بکن جایی که دخترا میشاشن. صبح میبینه: کله پسره تو سوراخ مستراح گیر کرده.

بسیجیه می‌خواسته غرق مناجات بشه، جلیقه نجات می‌پوشه.

بسیجیه میره توی دل طبیعت، هضم می‌شه.

بسیجیه جونش به لبش میرسه، تف می‌کنه می‌میره.

بسیجیه مسجد می سازه هیچ کس نمیره نماز بخونه تابلو میزنه : نماز بدون وضو ….. شکسته …. نشسته ….. گوز آزاد.

بسیجیه دلو میزنه به دریا، غرق میشه.

به بسیجیه نخبه پیدا می کنن، بهش میگن حموم چند بخشه؟ میگه: دو بخشه، زنونه و مردونه.

بسیجیه میره عملیات، با واجبی نارنجک درست میکه، میگن این چیه؟ میگه: می‌خوام وقتی ترکید پشمای همه بریزه.

توی مسجد برای بسیجیا فیلم جنگی میذارن، تموم که میشه سینه خیز از مسجد خارج میشن.

از بسیجیه میپرسن چیکاره ای ! روش نمیشه بگه بسیجی ام.

یه روز یه بسیجیه می افتد توی چاه جمکران، میگه: شانس اوردم تهش سوراخ نبود.

بسیجیه میره توالت با دهن خونی میاد بیرون. میگن: چی شده؟ میگه: اه اه مسواکش خیلی بزرگ بود.

بسیجیه ریش پرفسوری میذاره. دچار بحران شخصیتی میشه.

بسیجیه دور خودش میچرخه، هرز میشه.

از بسیجیه می پرسن،بزرگترین ریسک زندگیت چیه؟ میگه: یه روز اسهال بودم، گوزیدم.

بسیجیه رو میارن تهران، می بینه همه لباس آستین کوتاه پوشیدن تعجب می کنه میگه: پس اینا چه جوری دماغاشونو پاک می کنن؟

به بسیجیه می گن: اگه یه دختری بهت راه داد چکار می کنی؟ می گه ازش سبقت می گیرم.

بسیجیه تلویزیون میخره بعد کنترلشو. پس میاره ماشین به صاحب مغازه میگه بیا داداش این ماشین حساب توش بود ما حرومی بهمون نمیاد.

بسیجیه رو میارن تهران توی هتل اسکان میدن اتفاقا با یه خارجیه هم اتاق میشه. یه روز میبینن گرفته خارجیه رو حسابی زده. ازش میپرسن قضیه چیه چرا این بدبخت رو زدی؟ بسیجیه میگه اینجا یک چشمه آبی بود (دستشوئی فرنگی ) که من هر روز ازش آب میخوردم. این حرومزاده امروز اومده توش ریده.

بسیجیه به دوست دخترش میگه شب بیا خونه ما هیشکی خونه نیست. طرف شب میره هر چی زنگ میزنه هیشکی درو باز نمیکنه !

بسیجیه با خوشحالی به دوستش میگه بالاخره این پازل رو بعد از 2 سال حل کردم . دوستش میگه: 2سال زیاد نیست؟ میگه: نه بابا رو جعبه اش نوشته برای 7 تا 10 سال.

بسیجیه داشته به قصد کشت، خودش رو میزده! بهش میگن: چی شده؟ میگه: من بی غیرت، الان فهمیدم از کجای ننه‌ام در اومدم.

بسیجیه رو در پایگاه نوشته بوده wc . میگن این چیه نوشتی میگه: مخفف welcome .

یه روز تو جشن عروسی یه بسیجیه یه نفر مدل هلیکوپتری مى رقصه. بسیجیه رو جو میگیره آر پی جی میزنه.

بسیجیه یه دوچرخه می خره سوار میشه میاد خونه. بچه ی بسیجیه از دور باباشو میبینه بعد میره به مامانش میگه: مامان مامان یه چیز رفته تو کون بابا هر چقدر هم که دست و پا میزنه در نمیاد.

بسیجیا رو با هواپیما میارن تهران، تو فرودگاه فرمانده شون میگه: اگه میدونستیم اینقدر راه نزدیکه با اتوبوس می اومدیم.

یه سبز از بسیجیه میپرسه: آقا ببخشید… خیلی خیلی عذر میخوام..شرمنده.. روم به دیوار.. اسمتون چیه؟! بسیجیه شاکی میشه، میگه: این جور که تو پرسیدی، اسمم گُهه!

بسیجیه نخبه بوده میذارنش کلاس زبان. یه روز بعد از کلاس میره ساندویچی میبینه نوشته هات داگ. میگه بزار یه سگ داغ بخورم. خلاصه طرف براش میاره. میگه اوه اوه ببین از سگه کجاش به ما رسید.

بسیجیه باباش می میره دوستاش میان بهش تسلیت میگن. بسیجیه احساساتی میشه میگه ایشاالله ختم باباتون جبران کنم!

بسیجیه رو میارن سرکوب. پاداش بهش دوزاری سیاه میدن، میره تلفن عمومی گوشی رو برمیداره، میگه: الو آفریقا؟!

یه بسیجیه نخبه رفته بود ته چاه جمکران فکر میکرد. یه یارو اومد گفت: چرا حالا ته چاه فکر می کنی؟ بسیجیه گفت: میخوام عمیق فکر کنم.

يه روز يه بسیجیه از نوکری برای کیک و ساندیس خسته میشه. به شكمش ميگه :چقدر من كار كنم تو بخوري .شكمش جواب ميده ميخواي من كار كنم تو بخوري؟

بسیجیه رو برق ميگيره فيوز ميپره. فيوز رو ميزنن بسیجیه ميپره!

بسیجیه میره دزدی تفنگش رو میزاره پشت گردنه طرف میگه تکون بخوری با لگد میزنم در كونت!

بسیجیه از دوستش میپرسه چرا مشکی پوشیدی ؟ میگه آخه بابام مرده , دوستش دوباره میپرسه پس چرا اینقدر لباسهایت پاره پوره شده ؟ میگه آخه خدابیامرز نمیزاشت خاکش کنیم.


بسیجیه مي ره تظاهرات ميبينه شلوغه بر مي گرده.

بسیجیه رو می برن شمال شهر برای گشت زنی. یه دفعه مي افته تو جوب براي اينكه ضايع نشه صداي قوطي در مي اره

بسیجیه داشته گشت میزده. میره جلوی مغازه آینه فروشی، چشمش به آینه می افته مي گه اي پدرسوخته من تو رو يه جا ديدم.

بسیجیه ميره مسجد وقتي مياد بيرون ميبينه كفشش نيست ..ميگه من كي رفتم كه خودم نفهميدم!

بسیجیه رو از ولایت میارن تهران راهپیمایی. همه مسخره اش می کنن. میره بالای پل عابر پیاده داد میزنه : حالا من بسیجی، من نفهم، من ساندیس خور، شما این جا رود خونه میبینین که پل زدید؟

خبرنگار:براي محرم امسال چه برنامه هايي داريد؟ بسیجی:ما امسال 10تا علم اضافه کرديم /15تا پرچم/ 150تا زنجير /12 تا قمه و 40تا زنجيرزن جديد. در مجموع انشاءالله ديگه مادر يزيد گائیدست.

بسیجیه شرت نم دار میپوشه تخمش جوونه می زنه.

فرمانده بسیج مشغول آموزش بسیجیهای نخبه بوده. یه مگس ميگيره, بش ميگه بپر.. مگسه ميپره. مگس رو ميگره يه بالشو ميكنه, بش ميگه بپر.. مگس به زور ميپره . باز مگس رو ميگيره اون يكي بالشم ميكنه, بش ميگه حالا بپر… مگسه نيمپره. بعد فرماندهه رو به بسیجیا می کنه می گه: حالا از این آزمایش چه نتیجه ای میگیریم. اونی که از همه با هوش تر بوده ميگه: نتيجه ميگيريم كه وقتي بالهاي مگس رو بكنيم ، مگس كر ميشه.

بسیجیه رو میارن تهران راهپیمایی. میره تو باجه تلفن بعد از ۱۰ دقیقه از باجه بیرون میاد. یه نفر ازش میپرسه سالم بود میگه آره فقط آفتابه نداشت.

بسیجیه یه سبز رو بازداشت می کنه و بهش می گه به شرطی آزادت می کنم که بهم شنا کردن یاد بدی. سبزه قبول می کنه و میرن تو استخر برای آموزش. بعد از دو ساعت بسیجیه میگه : تو مطمئنی كه اگه انگشتت رو از ك.و.ن.م در بیاری غرق میشم!

بسیجیه واجبی سازی میزنه. توی تبلیغاتش می نویسه «قبل از مصرف: احمد خاتمی. بعد از مصرف: رفسنجانی. مصرف نادرست: احمدی نژاد»

بسيجيه عاشق يه دختر ميشه شماره تلفن مسجد رو بهش مي ده.

بسیجیه از ماموریت برمیگرده. بهش میگن: از مسافرت چي آوردي؟ ميگه: تشريف!

بسیجیه تو گشت شبانه، يه جيرجيرک پيدا مي کنه تا صبح روغن کاريش مي کنه!

بسیجیه ميره حرم امام رضا، ميگه:‌ امام رضا قربونت برم، تو كه ضامن آهو شدي، ضامن من يابو هم بشو!

به احمدی نژاد می گن کی بهت تا حالا گفته آقا؟ میگه یه روز تو توالت نشسته بودم یکی محکم زد به در، داد زد: هی اَن آقا بپر بیرون.

بسیجیه حرف فرمانده رو گوش نمیده. ميخواستن شكنجه روحيش بدن، ميفرستنش تو يك اتاق گرد، ميگن برو يك گوشه بشين!

بسیجیه در يخچال رو باز مي کنه و مي بينه: ژله هه داره مثل بيد مي لرزه، بهش ميگه: نترس ميخوام پنير بخورم.

به بسیجیه ميگن خدا چيه؟ ميگه خدا خيلي خوبه و مهربونه و آفريننده ي اين جهانه . ما که خيلي دوستش داريم . امام زمان نگهدارش باشه.

بسیجیه میخواسته زیر بارون خیس نشه هی جا خالی میداده!

بسیجیه بچه اش فرداي عيد فطر به دنيا مياد،اسمش رو ميزاره پسفطرت!

یه روز یه بسیجیه از خواب می پره دست و پاش می شکنه.

یه روز دوتا بسیجی می خواستن برن الواطی. سوار يه تاكسي ميشن. تاكسيه پژو بوده. بعد يكي از بسیجیا به راننده ميگه: اقاي راننده يه نوار بزار حال كنيم. راننده ميگه: خودت يكي از تو داشبورت انتخاب كن بزار. بسیجیه هم از تو داشبورت بين چند تا نوار يه نوار ويديو پيدا ميکنه هر چي سعي ميكنه بزاره تو ضبط نميتونه بزاره. اون رفيقش مي زنه تو سرش ميگه اي گيج اين نوار مال تريليه نه پژو.

بسیجیه و فرماندش با هم ميرن جنگل نوردی، منتها تفنگ دست بسیجیه بوده. خلاصه وسطاي جنگل بودن كه يهو يك شير هيكلي ميگذاره دنبال فرماندهه! خلاصه اون بدبخت هم جفت ميكنه، شروع ميكنه با آخرين سرعت دويدن، و درضمن سر بسیجیه داد ميزده كه: بكشش…بكشش! بسیجیه هم تفنگشو در مياره، نشونه ميگيره، بنگ! ميزنه يك تخم آقا شيره رو ناكت ميكنه! شيره شاكي ميشه، سريع تر ميگذاره دنيال فرماندهه…. اون بدبخت هم باز در عين دويدن، داد ميزنه: بكشش…بكشش!! باز بسیجیه نشونه ميگيره، اينبار ميزنه اون يكي تخم آقا شيره رو ناكت ميكنه! شيره ديگه پاك شاكي ميشه، با چشماي خون گرفته ميگذاره دنبال فرماندهه… اون بدبخت هم در عين اينكه داشته با همه وجود ميدويده، داد ميزنه…بابا بــكـــشــــش! بـــكـــشـــش!! بسیجیه دوباره نشونه ميگره، …بنگ! اينبار معامله اقا شيره كنده ميشه! فرماندهه شاكي ميشه، داد ميزنه: بابا اين ميخواد منو بخوره، نميخواد كه بهم تجاوز کنه.

بسیجیه در كوپه قطار نشسته بود. یه مردى روبروش بود كه هی آدامس مى‏جويد. بسیجیه رو كرد به مرده گفت: شما خيلى لطف داريد كه مى‏خوايد با من حرف بزنيد تا حوصله‏مون سر نره، ولى متأسفانه من كاملاً كر هستم.

بسیجیه میره توالت، افتابه رو می شکنه. یکی میگه چرا افتابه رو شکوندی؟ می گه واسه من فیگور می گیره پدر سگ.

بسیجیه را به جرم قتل پدر و مادرش دستگیر میکنند. ازش میپرسند چرا اینکار رو کردی؟ میگه: آخه به رابطۀ کثیف و غیر اخلاقیشون پی برده بودم!

زن بسیجیه 5 قلو زایمان میکنه بهش میگن چرا 5 تا ؟ میگه آخه امسال ساله همت مضاعف و کار مضاعفه…

بسیجیه داشت تو دریا غرق می شد، هر بار که میرفت پایین یه قلوپ آب می خورد میومد بالا میگفت سلام بر حسین…

تفکر عمیق یک بسیجی: اگر ادیسون نبود باید در تاریکی بیانات مقام معظم رهبری رو از تلویزیون نگاه می کردیم.

يه بسیجیه پتروس فداكار رو با دهقان فداكار قاطي مي‌كنه، ميره انگشت مي‌كنه تو باسن راننده قطار…

به يه بسیجیه می گن برو با اره برقی 1000تا درخت قطع کن. می ره 996 تا قطع می کنه خسته می شه می شینه .می گن چرا نشستی؟روشنش کن 4تا دیگه هم قطع کن .می گه : ا مگه روشنم می شه؟!

يه عده بسیجی داشتن با لگد مي‌زدن توي شكم همديگه. يكي رد مي‌شه مي‌پرسه: شما دردتون نمي‌گيره؟ يكي از اونا همينجور كه مي‌زده مي‌گه: نه! پوتين پامونه!…ا

به بسیجیه ميگن جوان ها شراب ميخورن قمار ميکنن ترياک ميکشن دختر بازي ميکنن … حکم چيه ؟ ميگه : گيشنيز

سرهنگه داشته از بسیجیه امتحان رانندگي مي‌گرفته. از يارو مي‌پرسه: اگه يه نفر وسط خيابون بود، بوق ميزني يا چراغ؟ طرف ميگه: برف پاك كن جناب سرهنگ! سرهنگه كف مي‌كنه مي‌پرسه: يعني چي؟ يارو ميگه: يعني يا برو اين طرف يا برو اون طرف

از بسیجیه می پرسن ميدوني به يه دختر خوشگل كه لباس خواب پوشيده چي ميگن؟ میگه …ميگن : شب بخير

به بسیجیه میپرسن نام خانوادگی خدا چیه. میگه: وکیلی

بسیجیه، دختر محلشون را نشون ميکنه ، رفيقاش ميان با سنگ ميزنن

به بسیجیه میگن بزرگ ترین ریسکی که کردی چی بوده میگه اسهال بودم گوزیدم

یه بسیجیه تو هواپیما بوده …بعد هواپیما داشته سقوط میکرده همه جیغو داد میکنن. میگن تو چرا هیچ کاری نمیکنی
میگه بزار سقوط کنه ..مال بابام که نیست

بسیجیه تو آزمایشگاه دعواش میشه. میگه: اصلا اَن منو بدید برم

به بسیجیه میگن پیامبر کی به رسالت رسید؟ میگه والا من نمیدونم من سید خندان پیاده شدم

به بسیجیه دیگه ساندیس نمیدن ترک تحصیل می کنه!

عارفانه های بسیجی:

ساندیس شايد زود تو را عاشق و دلتنگ كند اما هرگز تو را سير نمي كند.

تو که هر دم زنی ساندیس بر بدن برکشی تیغ و قمه بر جوانان وطن
بگذر از این خر پرستی ای برادر هر چند که دانم سخت بود آدم شدن

غم ساندیست بيابان پرورم کرد مرا رودر روی مرمان وطنم کرد
تو ای سید علی چه کردی با ما که میهن تا ابد نفرینمان کرد

هرآن کس که چون گـُـه پُر ز گیجی به نیکی نهادنش نام یک بسیجی
هم او کز پاکی وجدان به دور است ز بد یمنی بسان بوف کور است

نزند پشم وپیلش را به ماهی بر کشد قداره بر هر بیگناهی
به هنگام سخن نگوید جز فحش ناموس به وقت پاچه خواری آید با اتوبوس

ما اهل کوفه نیستیم فقط ساندیس میخواستیم

بسیجیه عاشق خامنه ی میشه یه عکس ساندیس می کشه تیر توش رد می کنه!

از دفتر خاطرات یه بسیجی:
ساندیس
ساندیس
ساندیس
ساندیس
ساندیس
ساندیس
ساندیس
ساندیس
ساندیس
ساندیس
ساندیس
ساندیس
ساندیس


اگه بخوای بسیجی رو هیپنوتیزم بکنی یه ساندیس بگیر جلو چشاش خودبخود هیپنوتیزم میشه.

اگه گفتید چه جوری میشه بسیجی رو زجر داد: ببندیش به تیر برق و بهش بگی کوچه اون طرفی ساندیس میدن!

بسیجی: آقای دکتر، هیچ کس من رو تحویل نمی گیره، دکتر: نفر بعد!

متلک بسیجی: خواهر! شماره‌تو بده ، واسه نماز صبح بیدارت کنم.

بسیجی کیست ؟ موجودیست که در برابر فهمیدن مقاومت می کند تا ساندیس بخورد!

علم بهتر است یا ثروت؟ بسیجیه : ساندیس!

بسیجیه زنگ میزنه به اداره هواشناسی میگه آقا دستتون درد نکنه هوای دیروز خیلی خوب بود!

به بسیجیه که از حج برگشته‌ می‌گن سفر حج چطور بود. می‌گه: خیلی سنگ خورد تو سرو صورتم ولی آخرش بوسیدمش.

نصیحت پدرانه یک بسیجی به بچه اش در شب امتحان: امشب بشین یه گوهی بخور تا فردا یه انی بشی تا پسفردا توی یه طویله ای رات بدن…

به بسیجی میگن درد عشق بدتره یادرد دندون میگه: هنوزتو اتوبوس شاشت نگرفته.

بسیجی توی جبهه بیسیم چی بوده زنگ میزنه میگه : آقا ۵ تا عراقی دستگیر کردم بیاید ببرید میگن خودت بیار. میگه نه شما بیاین اینا نمیذارن من بیام.

بسیجیه ميره حموم، آب جوش بوده با نعلبكي دوش ميگيره.

بسیجی رو داشتن به جرم قتل زنش محاكمه ميكردن، دادستان ميگه: سنگدل ‌تو وقتي داشتي زنت رو ميكشتي، نداي وجدانت رو نشنيدي؟ بسیجی ميگه: نه والله! بس كه اين زنيكه جيغ و داد ميكرد مگه ميذاشت ما چيزي بشنويم؟!!

به بسیجی ميگن از قفل فرمونت راضي هستي ؟ ميگه: آره فقط سر پيچ اذيت مي کنه.

خواننده توعروسي ميگه: خانوما، آقايون، دستا بالا، مي‌خواهيم بريم بندر! بسیجیه داد ميزنه: كجا؟ ما تا ساندیس نگیریم هیچ جا نمیریم.

بسیجی ميخواسته بچش رو نصيحت کنه! ميگه چند سالته؟ ميگه 16 سال ميگه : خاک بر سرت الان هم سن سالات 30 سالشونه.

بسیجی ميره جلسه عزا ميخواسته دلداري بده ميگه: مرگ حقه! امام با اون عظمت مرد! آیات الله طالقانی با اون ابهتش مرد.. باباي نفهمت که هیچ گهی نبود.

محمود به البرادعي رئيس اژانس انرژي هسته اي ميگه: تو واقعا دكتر هستي؟ اونم با افتخار مي گه:بله من دكتر هستم… محمود ميگه:خوب بدبخت پس چرا تو آژانس كار ميكني؟

بسیجی ميره پيش قاضی بهش ميگه:من از همسايه ام شکايت دارم به من ميگه گه نخور… ميگه غلط کرده ! به اون چه ربطي داره برو بخور!

بسیجی ميره جبهه فرداش بر ميگرده . ميگن پس چرا برگشتي؟ ميگه پدرسوخته ها به قصد کشت میزدن.

بسیجی داشت گريه مي کرد. باباش پرسيد چي شده؟ گفت: عاشق شدم! باباش گفت حالا عاشق کي هستي؟ گفت: هر کسي که شما صلاح بدوني.

به بسیجی مي گن تور را تعريف کن.مگه تور مجموعه سوراخهايي است که با طناب به هم وصل شده اند.

یه روز یه بسيجيه می خواسته زیر دریایی آمریکاییها رو غرق کنه ،در می زنه فرار می کنه.

بسيجيه از حج برمي گرده ازش ميپرسند چه طوربود؟ ميگه والا باز خدا خونه نبودهمه تو حياط ولو بودند.

يك سال، يك ماه از محرم گذشته بوده ولي هنوز تو شهر صداي سينه‌زني ميومده. مردم ميرن پي ماجرا، ميبينن دسته بسيجيها تو كوچه بن بست گير كرده.

به بسيجيه ميگن يک پستانداري نام ببر که فقط يک دست داشته باشه. ميگه: مقام معظم رهبري.

بسيجيه مي ره عيادت يکي از دوستانش، وقتي مي خواد بره به اقوام دوستش که اونجا بودن، ميگه: اين دفعه مثل دفعه قبل نکنيد، که مريضتون مُرد و منو خبر نکرديدها…

يه روز يه بسيجيه داشته دنده عقب با ماشين از كوه ميرفته بالا بهش ميگن چرا دنده عقب ميري ميگه آخه مي ترسم بالا جا نباشه نتونم دور بزنم بعدا وقتي مي خواسته پايين بياد باز مي بينن داره دنده عقب مي ياد ميگن الان چرا دنده عقب مي ياي ميگه اخه بالاي كوه جا بود تونستم دور بزنم…

به بسيجيه ميگن تو پيامبرا به کدومشون ارادات بيشتري داري؟ ميگه حضرت سوج ميگن: حضرت سوج نداريم که ؟ ميگه : خودم ديدم پشت يه ماشين نوشته بود يا سوج….

به بسيجيه می گن خ.ر مرده لباس مشکی بپوش بریم قبرستون, می گه شما دروغ می گید یه اتفاقی افتاده می خواهید به من نگید.

بسيجيه شب عروسيش نميدونه به زنش چي بگه …ميگه خانوادت ميدونن تو اينجايي؟؟

جسد 20 نفر از بسيجيايي که پياده از جزيره کيش به سمت حرم مطهر امام به راه افتاده بودند امروز در سواحل خليج فارس کشف شد

يه روز يه بسيجيه يه 20 تومني پيدا ميکنه که وسطش سوراخ بوده .. ميگه : اي بابا ، اينم از شانس من وسطش گوشه نداره.

به بسیجیه میگن ایمیل دارین؟ میگه نه ممنون به لطف مقام معظم رهبری صرف شده!

يه بسيجيه يه تيكه يخ گرفته بوده بالا، ‌داشته خيلي متفكرانه بهش نگاه مي‌كرده. رفيقش ازش ميپرسه: چيرو نگاه ميكني؟ طرف ميگه: ازش آب ميچيكه ولي معلوم نيست كجاش سوراخه.

بسيجيه رفته بود امريكا وقتي برگشت, ازش پرسيدن اونجا مشكل زبان نداشتي گفت من نه ولي امريكايها همشون مشكل زبان داشتن.

بسيجيه دست میندازه گردن دوست دخترش نمیدونسته چی بگه میگه میخوای گردنتو بشکنم

بسيجيه به دوستش ميگه : خاك بر سر بي غيرتت كنن…..زنم خالكوبي عكس خواهرتو رو شيكم اصغر آقا ديده.

به بسيجيه ميگن : جسم شفاف رو تعريف كن . ميگه : يه جسم كه از اينورش اونورش پيدا باشه .. تشويقش ميكنن . بعد مي پرسند : يه مثال بزن . ميگه : مثل نردبون.

یه بسیجی‌ دلش می‌خواست پسرش بزرگ شد بشه مثل آقای خامنه‌ای: شد خر…

یه بسیجی‌ با تعجب پولکی میخورده. ازش میپرسن چی شده؟ میگه اگه حرف بزنیم که میگید بسیجیا‌ …. ولی خدائیش تا حالا چیپس به این شیرینی نخورده بودم

به بسیجیه میگن نظرت درباره این بند موبایلا که میندازن تو گردن چیه؟ میگه خیلی خوبه فقط واسه شارژ منو دو ساعت علاف میکنه.

به بسیجی ميگن اگه دنيا رو بهت بدن چكار مي كني؟ ميگه: بي شعور من زن دارم .

بسیجی به زنش ميگه: خانوم جان، چرا اينقدر دير اومدي خونه؟ زنش ميگه: آقا جان، يه مرتيكه افتاده بود دنبالم، بيشرف يواش راه ميومد.

بسیجیه پنج شنبه میره داروخونه نواربهداشتی بخره یارو بهش یه منچم میده میگه شب جمعت که ریده شد حداقل بشین منچ بازی کن.

یه بسیجیه میره جنگ ، از کمر به پایینش قطع میشه . ازش میپرسن چه احساسی داری ؟ میگه احساس میکنم تا خایه تو بهشتم.

سرگذشت یک شوفر بسیجی : کاندوم ترکید بدنیا اومدیم ، لاستیک ترکید از دنیا رفتیم

بچه بسیجیه : بابا اگه بگوزم وضوم باطل می شه!! باباش می گه اگه ازش لذت ببری آره!!!

بسیجیه ازطبقه بيستم ميافته پايين.مردم دورش جمع ميشن. ميگن چي شده؟ميگه:والا نميدونم منم الان رسيدم.

بسیجیه میره مکانیکی، به تعمیرکار می گه: ۱ قطره روغن تو موتور، ۱ لیوان آب تو رادیات، ۱ لیتر بنزین تو باک بریز. تعمیرکاره می گه: لاستیکتم کم باده! می خوای توش بگوزم؟

به یه بسیجیه اتوبوس میدن و میگن: ببرش پارک کن. بسیجیه هم اتوبوس رو برمیداره و صندلیهاشو میکنه و بجاش درخت میکاره.

بسیجیه شورت خارجی می پوشه ، می گن چه احساسی داری میگه : احساس می کنم کونم تو غربته !!

بسیجیه می ره مسابقه رو خوانی قرآن ، سوره “بنی اسراییل” بهش می خوره انصراف می ده…

بسیجیه گشادگشاد راه میرفته میگن چت شده؟ میگه: توی پایگاه شیمیایی زدن و همه برادرا رو شیمیایی کردن. میگن تو که توی پایگاه نبودی. میگه منو فیزیکی کردن.

متلک بسیجی به یه دختر: چقدر تنت بوی کربلا میده، شهیدتم.

یک بسیجی که به قصد خودکشی سرش را روی ریل گذاشته بود پس از واژگونی قطار از محل حادثه گریخت!

بسیجیه کارت عابر خودشو میندازه تو ضریح امام رضا میگه یا امام رضا حاجتمو بده تا رمزشو بگم.

ضرب المثل جدید: قسم حضرت عباست رو باور کنم یا نی ساندیسی که از جیبت بیرون زده؟